جلسهٔ یازدهم / بند دوازدهم
❝
The later condition arises immediately out of that condition in which the nation constituted a people without being a state. In that age of ancient German freedom, the individual stood on his own in his life and his actions; his honour and destiny were not based on his association with a class [Stand], but on himself. Relying on his own sense and powers, he was either destroyed by the world, or shaped it to please himself. He belonged to the whole by virtue of custom, religion, an invisible living spirit, and a few major interests. Otherwise, in his activity and deeds, he did not allow himself to be limited by the whole, but imposed restrictions on himself, without fear or doubt, solely on his own [initiative]. But what lay within his sphere was so very much and so completely himself that it could not even be called his property; on the contrary, he would put life and limb, soul and salvation at risk for what belonged to his sphere, for what we would describe as [only] a part and [for which we] would therefore risk only a part of ourselves.
❞
این وضعیت اخیر به نحو بی واسطه از دل وضعیتی برخاست که در آن ملت بدون اینکه دولت باشد، مردمی را تشکیل می داد. در دوران برقراری آزادی قدیم آلمانی، فرد در زندگی و اقداماتش به خود متکی بود؛ او شرف و سرنوشتش را نه به اتکای پیوندش با طبقهای بلکه به اتکای خویشتن داشت. او که بر عقل و توان خود متکی بود، یا توسط جهان نابود میشد یا آن را به نحو دلخواه خود شکل میداد. او از طریق عرف، دین، یک روح زنده پنهان و شماری منافع بزرگ به کل تعلق پیدا میکرد؛ اما جز اینها، در فعالیت و اقداماتش، او به خویش اجازه نمی داد که توسط کل محدود شود بلکه خود را بدون هیچ ترس یا شکی تنها به موجب انگیزه های خویشتن محدود میکرد. اما او آنچه در دایره یا قلمرو ایش قرار می گرفت را به میزانی بسیار زیاد و تمام و کمال خودش تلقی میکرد آنقدر که حتی نمی شد آن را دارایی های او خواند؛ برعکس، او جسم و روح، نفس و رستگاری اش را در راه آنچه به دایره یا قلمرو ایش تعلق داشت در معرض خطر قرار میداد یعنی در راه آنچه ما آن را تنها بخشی از خودمان می شماریم و لذا برای آن تنها بخشی از خودمان را به خطر خواهیم افکند. او هیچ شناختی از آن تقسیم و محاسبه ای که مناسبات حقوقی ما بر آن مبتنی است نداشت یعنی همان که مبتنی بر آن میگوییم که سر نهادن در راه گاو دزدیده شده یا ایستادن به تنهایی در برابر قدرت فائقه ای که ده ها برابر یا بی نهایت قوی تر از خودمان است مانند قدرت دولت ارزشش را ندارد؛ بلکه او کاملاً و بالکُل درگیر و وقف متعلقاتش بود.
مرور جلسۀ گذشته
در جلسه گذشته، وضعیت آلمان قدیم مورد بررسی قرار گرفت که در آن فرد آلمانی دارای استقلال، متکی به خود و عقلانیت خویش بود. هگل توضیح میدهد که مؤلفههایی چون عرف، دین و عقلانیت، صرفاً حرکتی از جانب اجزاء به سمت چیزی هستند که میتواند کل نامیده شود، اما خودشان کل نیستند؛ زیرا جهت آنها از جزء به کل است. لازمهی وجود کل، وجود جریان و فشار از جانب کل به اجزاء است. مردمی که صرفاً برای تأمین نفع خود قیصری را برمیگزینند، درواقع سندِ نبود کل را امضا میکنند.
کار بزرگ هگل، نامیدن کل به دولت است، زیرا کل باید یک موجودیت انضمامی و سیاسی باشد، نه یک امر صرفاً فرهنگی یا طبیعی یا نقطه توازنی میان منافع.
قانونی که در بطن خود تثبیت چرخه خشونت است.
در وضعیت فقدان دولت، روابط بین اجزاء در طول زمان به نحوی تثبیت میشود؛ اما این تثبیت و روالی که از آن حاصل میشود، دال بر وجود کل نیست. این بحث از آن جهت اهمیت دارد که نشان میدهد لزوماً با از دست رفتنِ کل، یک مجموعه، نابود نمیشود؛ بلکه ممکن است اتفاقاً نوعی نظم حاکم شود. به عبارت دیگر، در لحظهای که دولت از میان میرود، نظم فرو نمیپاشد، بلکه بدل به تداوم نظمی بیاساس میگردد؛ نظمی که از درونِ چرخهی تثبیتشدهی خشونت تغذیه میکند. این چرخه، توصیف وضعیت آلمان و نظم و روال قانونی حاکم بر آن است؛ پراکندگی که با نیروی خشونت منجمد شده و شکلی پیدا کرده است. هگل میگوید نباید این شکل و صورت را کل قلمداد کرد. در ظاهر، همهچیز بر وفق قانون پیش میرود: ایالات در جای خویشاند، قیصر نامی دارد و بهرهای از اختیارات و مناسباتِ میان آنان به شکلی به ظاهر پایدار برقرار است. اما همین پایداری قانونی، خود نشانۀ سکون و مردگی کل است؛ زیرا این نظم نه از ارادۀ کل، بلکه از بازتولیدِ بیوقفۀ خشونت حاصل آمده و اینک با صورتک قانون بزک شده است. هر ایالت، در نسبت با دیگری، تا آنجا پیش رفته که قدرتش اجازه داده، و سپس در نقطۀ توازنِ قدرت، آرام گرفته است. به همین سبب، قانون بین ایالات آلمان، نه نشانهی وجود کل، بلکه بازماندۀ کشمکشی است که روزگاری با زور و خشونت تثبیت شده است.
در فقدانِ دولت، یعنی در غیابِ کلیتی که بتواند بر اجزاء حد بگذارد، آزادی بدل به امری فردی میشود؛ ایستادگیهای پراکنده، چنانکه هگل میگوید، تنها مصداق آزادیاند، بیآنکه در افق عمومیت قرار گیرند. نتیجه آن است که اعمالِ قدرت، حتی در صورت قانونمند بودن، همچنان در مدار خشونت و زور میچرخد، زیرا کلیتی وجود ندارد تا به این قدرت معنا بخشد. در چنین وضعی، هر رابطهای به ظاهر حقوقی، در باطن خود رابطهای خشونتآمیز است؛ قانون تنها صورتِ آرامشدهی زور است، و نظم چیزی جز سکونِ خشونتِ فرسوده شده نیست.
اما همین تثبیتِ چرخهی خشونت، خود نشانهای از غیبتِ کلیت است. کلیت در نگاه هگل صرفاً وحدت کمّی اجزاء نیست، بلکه نیرویی است که میتواند بر جزء «حد» بزند. اگر چنین فشاری از جانب کل نباشد، هر حرکت از جزء به سوی کل، از جهت به دست آوردن کلیت، بیثمر است. کل زمانی پدید میآید که بتواند به اجزاء جهت دهد و حدودی برایشان معین کند؛ و هنگامی که این جهت از دست برود، مناسبات درون جامعه هرچند منظم به نظر آیند، در حقیقت بازتولید همان بینظمی بنیادیناند. زیرا این نظم، نه از سوی حدی که بخردانه است و اساسی دارد معین شده، بلکه همان توازن خشونت بین اجزاء است و هر لحظه ممکن است از دست برود.
هگل در رسالهاش نشان میدهد که آنچه در ظاهر ساختار حقوقی امپراتوری آلمان است، در واقع مجموعهای از داراییهای پراکنده و تصرفهای تثبیتشده است. هر ایالت و هر فرد، آنچه دارد از زور خود دارد و نه از حقِ به رسمیتشناختهشدهای از سوی کُل. بدینسان، اصول حقوق عمومی به جای آنکه بر مبنای دولت یا سلطنت یا حتی اساس مشترک ملت استوار باشند، بدل به فهرستی از حقوق خصوصی شدهاند؛ کلکسیونی از تصرفها که هیچکدام دلالت بر امر عمومی ندارند. در این وضع، دولت اگر هنوز نامی دارد، تنها برای تصدیقِ فقدانِ خویش است. دولتی انتزاعی که فرم دارد، اما جوهره ندارد و ساختاری که صرفاً نظم را جدای از سیاست کل تضمین میکند.
از اینرو، وقتی هگل میگوید «چهبسا این ساختار خود تصدیق بیدولتی باشد»، در حقیقت از تداوم فرمهایی که بر جای ماندهاند بیآنکه بر کلیتی دلالت کنند صحبت میکند. این سخن، صرفاً وصف آلمانِ آغاز قرن نوزدهم نیست، بلکه طرحی از نسبت امر کلی و امر جزئی است؛ نسبتی که هرگاه از میان برود، جهان از درون تهی میشود.
در غیاب کُل، حتی هیچ فاصلهای برای اندیشیدن به خود باقی نمیماند. تاکید هگل بر اینکه «او آنچه در دایره یا قلمرویش قرار میگرفت را به میزانی بسیار زیاد و تمام و کمال خودش تلقی میکرد آنقدر که حتی نمیشد آن را داراییهای او خواند»، نشان از همان فاصلهای دارد که کل میان ما و خودمان پدید میآورد. وقتی دولت، یعنی همان شکل نهادیِ امر کلی، از میان میرود، این فاصله نیز نابود میشود و انسان در سائقهای درونی خویش فرو میافتد. از همینروست که هگل میگوید دولت نه وسیله، بلکه خودِ امکانِ حضور ماست؛ زیرا دولت، با حفظ عمومیت، شرایط این فاصله و پس از آن تشخیص حدود و شناسایی اجزاء از خویش را فراهم میآورد. ما در این کلیت و فاصله اساسیِ حاصل از آن، یکبار امکان مشاهدهی خود و دارایی خود و جایگاه و نقش خود را به دست میآوریم. در نبود این عمومیت، هر فرد در خویش ساقط میشود، و جهان بدل به مجموعهای از تصرفهای بیحساب این افراد میگردد. جهانی این چنین، بسیار پر و مفصل است و امکان حرکت و ارتباط در آن به سادگی ممکن نیست. ما حتی دیگر تشخیص نمیدهیم که باهم در جهانی واقعیم.
از این منظر، مقصود هگل تنها نقد قانون اساسی یا نقد ساختار سیاسی نیست، بلکه ترسیمِ یک جغرافیا است. جغرافیایی که در آن، غیبت کل همان غیبت جهان است. آلمان در این معنا، نه کشور، که استعارهای از هر جایی است که در آن، سیاست به حکمرانی و سازوکار درونی دولت تقلیل یافته و قانون، دیگر یادآور ارادهی کل نیست، بلکه صورتِ تثبیتشدهی خشونتی است که خود را عقلانی مینمایاند.