جلسهٔ دهم / بند یازدهم
❝
The quite distinctive principle of German constitutional law has an unbroken connection with the condition of Europe [as it was] when the nations participated directly in the supreme authority, and not indirectly through laws. Among the peoples of Europe, the supreme political power was a universal authority in which each was accorded a kind of free and personal share; and the Germans have not wished to transform this free personal share, which is dependent on the arbitrary will, into a free share independent of the arbitrary will and consisting in the universality and force of laws. Instead, they have based their most recent condition entirely on the foundation of the previous condition of an arbitrary will which, though not opposed to law, is nevertheless lawless.
❞
«اصلِ کاملاً شاخص و ویژۀ قانونِ اساسیِ آلمان، پیوندی ناگسستنی با وضع اروپا در زمانی دارد که ملتها مستقیماً در اتوریتۀ عالی مشارکت میجستند، نه به نحو غیرمستقیم و از طریق قوانین. در میانِ مردمانِ اروپا، قدرتِ سیاسیِ عالی یک اتوریتۀ فراگیر بود که هر کسی در آن نحوی سهمِ آزاد و شخصی داشت؛ و آلمانها تمایلی به تغییر فرمِ این سهمِ شخصیِ آزاد، که به ارادۀ خودسرانه وابسته بود، به یک سهمِ آزادِ [غیرشخصی و ] مستقل از ارادۀ خودسرانه که تحتِ قوانینی اجباری و عام گنجانده شده باشد، نداشتند. در عوض، آنها تازهترین وضعیتِ خود را کاملاً بر بنیادِ وضعیتِ سابق یعنی ارادۀ خودسرانهای که گرچه مخالف با قانون نبود، اما بههرحال بیقانون بود، بنا کردند.»
مرور جلسهٔ گذشته
جلسۀ گذشته بر این سوال مناقشه¬برانگیز تمرکز کردیم که اگر انصراف اجزا از جزئیت خود امکان رخداد کل باشد، پس از این رخداد، جایی برای جزئیت و آزادی اجزا باقی خواهد ماند؟ اجزا چگونه می¬توانند با انصراف از جزئیت یا فردیت تفصیل¬یافته خود به مقصود خویش که همان مواجهه زنده با جهان و یا به عبارتی دیگر، امکانِ درجهان¬بودن است دست یابند؟
در پی این بحث گفتیم که چه بسا بتوان پاسخ سوال بالا را در نگاهی دوباره به جزء پیدا نمود. یعنی اگر جزء به جای یک فردیت تفصیل¬یافته، همچون رخداد کل باشد، مناقشه¬ی بالا سرانجام دیگری خواهد داشت. چراکه در این طرح، جزء به مثابه رخداد کل، سازنده¬ی محتوای کل است؛ می¬تواند در مرزهای او حرکت کند؛ از او پرسش کند؛ او را به چالش بکشد و در نتیجه، دلیل تلاش¬کردن و سازنده¬بودن کل باشد. در غیر این صورت، کل خالی از محتوا گشته، جز ساختار و شکل چیزی از آن باقی نمیماند و نمی¬تواند با جهان مواجهه¬ای داشته باشد.
در جزئیت جزء، کل حد پیدا میکند
با توجه به مطالب پیشین روشن شد که دستیابی به درکی صحیح از موضع هگل در خصوص وضعیت اراده و آزادی¬ اجزاء در کل در گرو تشخیص تمایز دقیقی میان «جزئیت به مثابه یک فردیت تفصیل-یافته» و «جزئیت به مثابه رخداد کل» است. در معنای اول، جزئیت به همان پراکندگی و خودبسندگی لجوجانه¬ای بازمی¬گردد که به بخش¬های منفرد جامعه اجازه نمی¬دهد از غلتیدن در امواج بی¬انتهای تفصیل خود دست کشیده و آزادی و اراده خویش را در وحدت و ذیل یک کلیت دنبال نمایند. این همان چیزی است که هگل در رساله آن را «لجاجت شخصیت آلمانی» می¬نامد. اما جزئیت در معنای رخداد کل، امکانی را برای اجزا فراهم می¬کند تا در مرزهای کل به حرکت درآیند. حرکتی که پیوسته با قدم-گذاشتن بر حد و حدود کلیت همراه است و به عبارتی دیگر، کل را آگاه و هشیار می¬سازد، از آن سوال می¬پرسد و از به چالش¬کشیدن آن ابایی ندارد. به عبارتی دیگر، در تلقی دوم، جزء نه در نفی کل بلکه در تماس پویا با آن، به عنوان رخداد تفکرآفرین و احیاگر کلیت تعریف می¬شود.
اگر جزء امکان حضور در مرزهای کل را پیدا نکند بهسهولت نمیتوان گفت که جزئی است. این امکانِ برونروی به نحوی تعلّق به کل هم هست. چه اینکه اگر در تعلقی نباشد، امکان ایجاد خطر، از سرِ مواجهه با جهان، را برای کل نخواهد داشت. «من» وقتی میتواند برای امر کلی مخاطرهای اساسی پدید آورد که تعلقی به او داشته باشد و به بیان بهتر عضوی از او باشد؛ در غیر این صورت، وضع «من» با او متباین است. وضع متباین فشاری برای کل ایجاد نمیکند. اما این درک از جزء که جزء بهنحوی در کل حاضر است و بهنحوی حاضر نیست، امکان حدوث جزئیت است. این حضور و عدم حضورِ توأمانِ جزئیت میتواند تمهید درک مرزی باشد. برای همین است که ما در این نحو دیدنِ «جزء»، بهنحوی «کل» را حاضر میکنیم. کل پیوسته در خودش تمنای نوعی بسندگی (تمامیت) دارد. اما وقتی جزء وجود داشته باشد و این جزء در مرزها باشد، کل همواره در تنش یافت جزء و معنیکردن آن در درون خویش است. به بیانی دیگر، کل پیوسته و به ضروت تلاش میکند تا جزء را همچون عضوی از خویش نگه دارد. این نکتهای اساسی است؛ اگر جزء وضعیتِ مرزی نداشته باشد، کل در تنش تفسیر جزء نخواهد بود؛ جزء همیشه جذب او و هضمشده در اوست. در اینجا دیگر نمیتوان از جزئیت جزء سراغ گرفت.
پس وقتی جزئیت چیزی قابل اشاره است که امکانی برای برونروی از کل یافته باشد؛ در عین اینکه به کل تعلق دارد و نام و نشانش را از او یافته است، امکان فراروی نیز داشته باشد. به این معنا، هر فردی یا هر بخشی در یک جامعه بهسادگی نمیتواند جزء باشد. اگر بخواهیم با مثالی حرف خود را روشن کنیم باید بگوییم که فرد، حزب، صنف یا گروهی که مدعیِ آن است که جزئی آزاد در مجموعه یک جامعه است، باید بررسی کنیم و ببینیم آیا توانسته خود را در موقعیت کلیت کل در مرزهای معناییاش قرار دهد؟ آیا آن گروه یا حزب میتواند به سرشت کل که تنها در مرزهایش فهمیدنی است برسد؟ آیا توانسته است اجمالی که در کلیت یک جامعه است دریابد و از حرکت و تدامش بپرسد؟ در واقع این موقعیت همزمان موقعیت فهم اجمال کل و امکان تجربه و تداوم آن در جهان (یعنی همان فراروی) است.
به این ترتیب، جزئیتِ جزء همان است که از امکانِ مراوده و تماس با جهان مراقبت میکند. چگونه؟ با حرکت در مرزهای اجمالی که کل را می¬سازد. به بیانی دیگر، جزء نابسندگی و ناتمامیِ این اجمال را نشان داده و حد آن را معین می¬کند. چراکه اصولاً کل از یاد میبرد که حدی دارد. درواقع، کلها حدِ خود را فراموش میکنند و خودشان را ازلی و ابدی میپندارند و تازگی و نوشَوَندگی را از خودشان دریغ میکنند تا نحوی پایداری و فراگیری را کسب کنند. اما وقتی که جزء امکان برونروی یا حرکت در مرزهای کل را داشته باشد، یعنی همواره اجمال و حد این اجمال را یادآوری میکند و به کل امکان میدهد که از حدود خود آگاه باشد. در حقیقت جزء مراقبت میکند از اجمالِ کلیت، در غیر این صورت کل تبدیل میشود به امر بالفعل، امری که جهان را پُر میکند.
شاید اینجا اشارهای به بیتی از مولوی جالب توجه باشد: جزءها را رویها سوی کل است / بلبلان را عشق با روی گُل است. در این بیت، نسبت جزء و کل تبدیل شده است به نسبت بلبل و گل. اولاً بلبل در ادب فارسی به آزادگردی معروف است. بلبل پرندۀ آزادگرد است و در حالی که در باغ و بستان گردش میکند تمنای گل دارد. ثانیاً اینکه مولوی در این بیت کل را گل دانسته و حرکت اجزاء به سمت کل را همچون حرکت بلبل به سمت گل دانسته است. روشن است که در اینجا کل، علیرغم اینکه امر وحدتبخش است، امر شامل و فراگیر نیست. سه دیگر اینکه این وحدت در نحوی تمنا ممکن میشود. بلبلها کشیده میشوند به سمت گل. این بیت شگفتانگیز است و باید در فرصتی مورد بررسی قرار گیرد. میتوان نشان داد اینجا درکی از وحدت و کلیت وجود دارد و مشخصاً در ادب فارسی پیگیری شده است.
وقتی قرار است ملتی به کل برسد، این کل چگونه چیزی است؟ گفته شد که تمنای کلیت برای گذر از پراکندگی و دستیابی به وحدت بود تا اجزا بتوانند در این وحدت اجمالی، به مقامی از کل برسند تا فرصت و امکان مواجهه با جهان را دریابند. بدون این وحدت، اجزاء پراکندهاند و در تفصیل خود فرو می¬روند و هیچگاه نمی¬توانند در جهان¬بودن را تجربه کنند. کل اما همچون تمنای بلبلان نسبت به گل است. کلیت اینجا همچون تمناست و اجزاء نیز زمانی که از تفصیل خود فاصله گرفته و در شعاع این تمنا قرار می¬گیرند، به کل میرسند.
نکتۀ مهم این است که این اجمال تنها زمانی محافظت میشود که وضعِ من، وضعِ بلبل باشد. یعنی من یا جزء، «امکانِ» حرکت در مرزهای کل را داشته باشد، وگرنه کل، کلیتِ خودش را از دست میدهد؛ چون قادر به تشخیص مرز خودش نخواهد بود. جزئیتِ جزء است که به کل یاری میدهد تا مرزی داشته باشد و از آن سر به محتوایی دست پیدا کند. چه¬بسا در این وضعیت حتی وجود یک جزء هم برای کل کفایت کند. یعنی وقتی یک جزء بتواند حاضر در مرز باشد، امکان و تکاپویی را برای همه اجزاء فراهم میکند تا به حرکت درآمده و در کل حاضر شوند. در همین جاست که برای کل نیز امکان دیدار اجزا و تلاش برای نگهداشتشان میسر میشود.
در نتیجه، از منظر هگل، نه کل می¬تواند بدون جزء تداوم یابد و نه جزء می¬تواند بدون حرکت در مدار کل به آزادی واقعی برسد. در واقع، آزادی نه در انزوا و لجاجت اجزاء و نه در خودبسندگی کل، بلکه در نسبت میان این دو شکل می¬گیرد.
با توجه به این مطالب، روشن می¬شود که چرا هگل در ابتدای پاراگراف این جلسه، به تمایز بنیادینی اشاره می¬کند که قانون اساسی آلمان را از دیگر تجربه¬های قانون¬گذاری مدرن در اروپا جدا می¬سازد. او قبلا توضیح داده بود که آلمانی¬ها نتوانسته و نمی¬توانند ذیل یک کل عمومی وحدت یابند: «خیرهسری و لجاجتِ شخصیتِ آلمانی هرگز اجازه نداد که بخشهای منفردِ [آلمان] بهقدر کفایت ویژگیهای جزئیِ خود را در پیشگاهِ جامعه قربانی کنند، یا در یک کلّ عمومی [Universal] وحدت یابند و آزادی را در ساحتِ اشتراکی و تبعیتِ آزاد از یک اتوریتۀ سیاسیِ عالی بیابند.» هیچ بخش منفردی در آلمان حاضر نبود از جزئیت و تفصیل خود در پیشگاه جامعه انصراف داده و به تبع آن، امکان رخداد کل باشد و آزادی را نه خودسرانه، بلکه در وحدت یا همان تبعیت آزادانه از یک اتوریته¬ی سیاسی عالی بیابد. متعاقب چنین شرایطی، قانون اساسی آلمان نیز وضع کاملا متفاوت و متمایزی نسبت به وضع دیگر کشورهای اروپا پیدا نمود.
ساختار حقوق اساسی آلمان به تعبیر هگل، نه بر پایه اصول دولت مدرن و دستیابی به آزادی در ساحت تبعیت آزاد از اتوریته¬ی سیاسی، بلکه بر تداوم وضعیت¬های پیشامدرن استوار شد؛ وضعیتی که در آن، قانون نه از اراده¬ی کلی، بلکه از بقایای پراکنده¬ی قدرت¬های شخصی و منطقه¬ای خودسرانه نشات می-گیرد. این همان وضعیتی است که هگل به درستی آن را بی¬قانونی می¬نامد.