اطلاعیه
جلسه هشتم / بند دهم (بخش اول)
This form of German constitutional law is deeply grounded in that quality for which the Germans have become most famous, namely their drive for freedom. It is this drive which did not permit the German people to become subject to a common political authority [Staatsgewalt], [even] after all the other peoples of Europe subjected themselves to the rule of a common state. The obduracy of the German character has never yielded sufficiently for the individual parts [of Germany] to sacrifice their particular characteristics to society, to unite in a universal [whole], and to discover freedom in common, free subjection to a supreme political authority.
فُرم کنونیِ قانونِ اساسیِ آلمان عمیقاً در آن کیفیتی ریشه دارد که عمدۀ شهرتِ آلمانی‌ها مدیونِ آن است، یعنی شورِ آن‌ها برای رسیدن به آزادی. همین شور بوده که اجازه نداده مردم آلمانی تابعِ یک اتوریتۀ سیاسیِ مشترک [Staatsgewalt] شوند، [حتی] پس از آنکه همۀ دیگر مردمانِ اروپایی خود را تابعِ حکمرانیِ یک دولتِ مشترک کردند. خیره‌سری و لجاجتِ شخصیتِ آلمانی هرگز اجازه نداد که بخش‌های منفردِ [آلمان] به‌قدر کفایت ویژگی‌های جزئیِ خود را در پیشگاهِ جامعه قربانی کنند، یا در یک کلّ عمومی [Universal] وحدت یابند، و آزادی را در ساحتِ اشتراکی و تبعیتِ آزاد از یک اتوریتۀ سیاسیِ عالی بیابند.
تنظیم: فاطمه حقیقت‌طلب
آزادی در دولت تحقق می‌یابد

مرور جلسۀ گذشته

در جلسۀ قبل سه نکتۀ مهم مطرح شد:
اول اینکه هگل دولت را نقطۀ رسمیت ملت می‌داند. به این معنا که اگر جمعی نتواند خود را در ساحت یک دولت به‌دست آورده و احراز کند، دیگر چیزی برای تکیه‌کردن و بنیان‌گذاری آن ملت در دست نخواهد بود. به همین دلیل هرچند نسل حاضر نمی‌تواند خواست خود را در تقدیر گذشته بیابد، همچنین نمی‌تواند آن را در فرم قوانینی برای امروز به بیان آورد؛ چراکه این خواست تنها با واسطه دولت محقق خواهد شد.
دوم آنکه باید توجه داشت که خود دولت نیز در نسبت با یک «واقعیتِ حدی» می‌تواند موجودیت و استقرار خود را احراز کند. در حقیقت «رسمیت» امکان مواجهه با «واقعیت» است. دولتی که نمایندۀ وحدت یک ملت است، باید «بتواند» با واقعیت مواجه شود و آن را همچون «ضرورتی» برای مردمش دریافتنی یا درک‌پذیر کند.
سوم اینکه تنها «واقعیت حدی» (و نه واقعیت‌های ازپیش‌موجود) است که امکان تعیّن دولت را فراهم می‌کند. دولت در مواجهه با آن گسست و کلیتی که نسل حاضر به‌سادگی نمی‌تواند با آن نسبتی برقرار کند، مستقر می‌شود.
قبل از شروع بحث جدید، لازم است نکته‌ای در خصوص متن جلسۀ گذشته گفته شود. منظور از «تقدیر» در بند هشتم، همان «ضرورت تاریخی» است و نباید آن را تئولوژیکال فهم کرد: «ساختاری که تقدیر گذشته در آن تعبیه شده، دیگر مورد تأیید نسل حاضر نیست.» این عبارت یعنی ضرورت تاریخی تغییر کرده و اگر به آن توجه نشود، هم روحی که متعلق به نسل حاضر است و هم آنچه از گذشته به دست او می‌رسد، همچون یک جسد درک می‌شود. برای هگل روح وحدت دارد. هر چیزی که صاحب روح است، یعنی در یک وحدت و ضرورتی به سرمی‌برد و به همین دلیل است که شناسایی روح همان شناسایی معنای جهان است؛ چنان‌که اگر درکی از ضرورت تاریخ پیدا کنیم، امکان درک سرنوشت را پیدا خواهیم کرد.
هگل می‌داند معنای شکست در جنگ و معنای اضمحلال جامعه چیست، چون او به روح تاریخ توجه دارد. از همین روست که مدعی است برای فهم حرکت این روح، باید از حواشی تاریخ و جزئیات آن فاصله گرفت. (همان چیزی که بعدها سبب شده تا شاگردانش نقدهای جدی به او وارد کنند.) روح همان عامل زنده و پویای جهان است و نمی‌تواند تکثر و تنوع داشته باشد و متأثر از ضرورت حرکت آن، ما همواره در تاریخی واقع شده‌ایم و امکاناتی پیدا می‌کنیم.
این قسمت از متن، نکتۀ دیگری هم دارد که البته جلسۀ قبل کمی به آن اشاره کردیم. «دولت» در این عبارت که «کل متلاشی شده است و دولت دیگر وجود ندارد»، باید در نسبت با «سرزندگی عصر حاضر» فهم شود؛ چراکه تنها دولت است که امکان مواجهه با جهان جدید را دارد. تنها دولت می‌تواند روح عصر حاضر را همچون فرمی درک کند. بدون دولت نمی‌توان طرحی از کل و وحدت جهان داشت. از همین روست که اگر دولت نباشد، امکان درک ضرورت هم وجود ندارد و ملت از فهم تاریخ و معنای زندگی و جهان، ناتوان می‌شود. رسمیت دولت، امکان مواجهه با کل را فراهم می‌کند.

کل اجمالی است

البته در اینجا کل آن‌گونه که ما به شیوه رایج تصور می‌کنیم، امری فراگیر و منسجم نیست. کل اتفاقاً در نحوی اجمال حاضر می‌شود و خود را می‌یابد. آنچه در جزئیت اجزا وجود دارد، تفصیل است. هر جزئی را ابعاد و مسائل و موضوعات مختلف و بیشمار فراگرفته است. اساساً حرکت اجزا به‌سوی کل، برای فائق‌آمدن بر همین تفصیلات و یافتن نحوی عمومیت اجمالی با دیگران است. به‌عنوان نمونه، یک فرد انسانی را تصور کنید. این فرد را سائق‌های درونی مختلف فراگرفته و برای او مسائل و موضوعات مختلف پدید آورده، نیازهای مختلفی دارد و هرروز میل به چیزهای مختلف و تازه‌ای پیدا می‌کند. او در این تفصیل طبیعی خود، نه می‌تواند درکی از آزادی داشته باشد و نه می‌تواند خود را پیدا کند. اساساً امر عام دولت برای عبور از این تفصیلاتِ اجزا و افراد انسانی است تا آن‌ها بر آن امر عام اجمالی را بیابند و در آن اجمال، نسبت به خویشتن خودآگاه شوند. از این جهت کل یا همان دولت در اینجا بدواً اجمالی‌تر از اجزا و افراد خویش است و البته در همین اجمال، همه آن‌ها را حاضر می‌کند. اگر ما دولت را همچون کل از همان آغاز در فراگیری آن بفهمیم، توجه به آن اجمال آغازین نکرده‌ایم و ضرورت دولت را از دست داده‌ایم. فراگیری به این معنا، خود یک تفصیل است که با سازوکاری مکانیکی به‌دست می‌آید و هیچ‌گاه نمی‌تواند اجزا را در کلیتی حاضر کند.
نکته مهم دیگر آن است که اگر دولت را امری تفصیل‌یافته و از همان آغاز همچون یک سیستم بفهمیم، چگونه چنین دولتی می‌تواند روح جهان را به فهم آورد؟ چراکه امکان فهم جهان همچون یک امر واحد ضروری، تنها پس از آن حاصل می‌شود که ما نیز توانسته باشیم به وحدتی انضمامی دست پیدا کنیم. به‌عبارت دیگر ما در آن اجمال عامی که در دولت به دست می‌آوریم، آن دریچه را برای دیدار جهان، همچون امری کلان پیدا می‌کند. هیچ‌گاه در وضعیتی تفصیل‌یافته، ما هنوز در موقعیت فهم جهان نخواهیم بود.
هر دولتی اگر وحدت اجمالی خود را از دست دهد، فرو می‌افتد؛ چراکه وحدت اجمالی تنها چیزی مربوط به لحظه تأسیس نیست؛ بلکه دولت پیوسته به‌واسطۀ این وحدت اجمالی، امکان مواجهه با عصر جدید را پیدا کرده و پویایی خود را حفظ می‌کند. دولت حتی اگر در طی عمر خویش سیستم مفصلی نیز بسازد، باید همواره وحدت اجمالی خود را نگه داشته و بازیابد.[1] 
«اجمال» در اینجا به معنای «کم» نیست. اجمال یافتِ آن لحظه‌ای است که فراتر از همه ویژگی‌ها و خصایص تک‌تک افراد ملت است. لحظه‌ای که تمام افراد یک ملت، یک‌بار یکدیگر را در آن ملاقات کرده‌اند.[2] کل به‌واسطۀ تلاش اجزا برای جداشدن از خود حاصل می‌شود؛ یعنی در لحظه‌ای که اجزا بتوانند از خود جدا شده و فاصله بگیرند. کل مجموعۀ اجزا نیست. حتی این‌طور هم نیست که بگوییم کل یعنی هویتی فراتر از جمع اجزا. کل در لحظه‌ای رخ می‌دهد که اجزا بتوانند در لحظه‌ای از جزئیت خود عبور کنند. پس کل همواره کوچک‌تر از اجزای خود است و به همین دلیل هم امکان این را دارد که وحدت، هویت و معنای تازه‌ای را به اجزایش ببخشد؛ برخلاف جزء که همواره مفصل است. حال با احتیاط می‌توان این را گفت که وقتی هگل می‌گوید کل متلاشی شده است، یعنی در آلمان وحدت اجمالی وجود ندارد؛ چراکه «منفعت حیاتی هر بخشی راه خود را رفته و خود را جداگانه تثبیت‌ کرده‌است» و این یعنی همان پراکندگی و تفصیل که منتهی به متلاشی‌شدن کل یا دولت گردیده است.

آزادی در دولت تحقق می‌یابد

بند جدید هم با نکته‌ای که تاکنون در مورد آن بحث کردیم، مرتبط است. متن به‌بهانۀ توصیف آلمان، به شرح این مسئله می‌پردازد که در چه وضعیتی، مردم یک سرزمین از رسیدن به دولت ناکام می‌مانند. پاسخ این است که در وضعیت تفصیل‌یافته. وضعیتی که انسان‌ها در آن احساس می‌کنند آزادی عمل داشته و بر اساس آن می‌توانند به اهداف و منافع خود برسند. هرجایی که چنین تفصیلی حاکم باشد، راهی به سوی دولت وجود ندارد. به‌عبارت دیگر اینجا طرحی از آزادی گسیخته تحقق پیدا کرده است. در این نوع آزادی، در واقع انسان از داشته‌ها و سائق‌های پیشینی خود پیروی می‌کند و در این پیروی، پر می‌شود. این آزادی از آنجا که نحوی پاسخ به خواسته‌ها و امیال است، در هر گام، به تفصیل اجزا دامن می‌زند و آن‌ها را از هویات مختلف پر می‌کند و نهایتاً راه رسیدن به امر واحد عام که در اینجا دولت نامیده شده را مسدود می‌کند.
هگل در جملۀ اول متن جدید، معتقد است که قانون اساسی آلمان، منشأ بی‌دولتی آن است. این نکته جالب توجه است که در این عبارات، قانون اساسی آلمان در برابر دولت قرار گرفته است؛ به‌گونه‌ای که پایبندی به قانون اساسی آلمان، برابر است با ناکامی در رسیدن به دولت. به‌عبارت دیگر هگل اینجا می‌خواهد نشان دهد که چگونه ممکن است فرم و تشریفات قانون، هرقدر منظم و منسجم باشد، راهی به سوی وحدت انضمامی آلمان باز نکند. در اینجا، معنای قانون در پیوند با موجودیت دولت قرار گرفته و منظور این است که قبل از دولت، قانون نمی‌تواند موجودیت پیدا کند. در بی‌دولتی نمی‌توان قانون وضع کرد؛ چراکه وحدتِ یک موجودیت سیاسی در دولت به وجود می‌آید؛ نه در قانون.
ادامۀ بند جدید، یعنی «قربانی‌کردن ویژگی‌های جزئی در پیشگاه جامعه» نیز به همان جداشدن و صرف‌نظرکردن از خود و تفصیل اشاره دارد تا در پی این گسست، وحدت اجمالی بتواند تحقق یابد. هگل راه رسیدن به وحدت را گذر از این وضعیت تفصیل‌یافته می‌داند. البته روشن است که اینجا ابداً منظور هگل نفی جزئیت برای حصول کلیت نیست. این بیان در ادامه همین رساله بیشتر توضیح داده می‌شود. اما این نکته ضروری است که هگل تأکید دارد تا عبوری از جزئیت جزء رخ ندهد، کل ممکن نمی‌شود؛ یعنی فراهم‌آمدن کلیت کل، در کیفیت درکی است که ما از جزئیت جزء پیدا می‌کنیم.
«خیره‌سری و لجاجتِ شخصیتِ آلمانی هرگز اجازه نداد که بخش‌های منفردِ [آلمان] به‌قدر کفایت ویژگی‌های جزئیِ خود را در پیشگاهِ جامعه قربانی کنند، یا در یک کلّ عمومی [Universal] وحدت یابند، و آزادی را در ساحتِ اشتراکی و تبعیتِ آزاد از یک اتوریتۀ سیاسیِ عالی بیابند.»
آزادی، بخردانه‌بودنِ خویش را صرفاً در ذیل یک دولت به دست می‌آورد. بخردانه‌بودنِ آزادی، یعنی آزادی به‌عنوان آنچه می‌تواند صفت یک انسان باشد. اگر آزادی بخردانه نباشد، انسانی نیست؛ ضرورت ندارد و تبدیل می‌شود به عنصری طبیعی و تصادفی؛ چراکه آزادی اگر ذیل امر عام دولت نباشد، چاره‌ای ندارد جز اینکه پیروی کند از سائق‌های درونی و امیالی که هر آینه ممکن است تغییر کنند و چیز تازه‌ای بخواهند. اینجا آزادی افراد مترادف با گسیختگی جمعیت آنان است. در حالی که در عبور اجزاء از جزئیت خویش و گامی که به سوی دولت برمی‌دارند، می‌توانند بر این پری غلبه کرده و فضای تازه و مشترکی را برای جمعیت خود باز کنند. در فلسفۀ حق نیز از این بحث شده است که انسان‌ها ذیل یک دولت و اطاعت از آن می‌توانند آزادی داشته باشند.[3]

Footnotes

  1. ^ بسیاری از دولت‌ها قبل از سرنگونی خود، تفصیل پیدا کرده و ابعاد و اجزای مختلف و پیچیده پیدا می‌کنند. اما این تفصیل و پیچیدگی که به جهت انسجام و پیوستگی بیشتر در پیش گرفته می‌شود، خود نشانۀ زوال آن‌هاست و نشان می‌دهد که چگونه نیروی اولیه خود را از دست داده‌اند. دولت شوروی و همچنین دولت عثمانی را می‌توان به‌عنوان نمونه‌های قابل‌توجهی از این موضوع ذکر کرد.
  2. ^ برای مثال می‌توان به جنگ هشت‌ساله در ایران اشاره کرد که تمام مردم، حتی از مناطقی که جنگ و درگیری وجود نداشت، داوطلبانه به جبهه‌های جنگ می‌رفتند تا ایران را حفظ کنند. عینیت‌یافتنِ وحدت اجمالی را می‌توان در این جنگ به‌راحتی مشاهده کرد. در مقابل می‌توان به یهودیان آلمان اشاره نمود که در آلمان زندگی می‌کردند، ولی خود را نه آلمانی، بلکه یهودی می‌دانستند؛ یعنی یهودیان به‌واسطه درک تفصیلی از منافع خود، طبعاً نمی‌توانستد ذیل دولت آلمانی قرار گیرند.
  3. ^ اشارۀ متن هگل به «شورِ [آلمانی‌ها] برای رسیدن به آزادی» در نسخۀ اصلی به نحو تلویحی و ضمنی آمده است. هگل در نسخۀ اصلی می‌گوید آزادیِ ژرمنی از «جنگل‌های ژرمانیا» برخاست. متعاقباً، نقشی مهم در سرتاسر اروپا ذر زمینۀ برقراری فئودالیسم به مثابه «نظامی برای سازمان‌دهیِ اجتماعی» ایفا کرد. بعدتر در این جُستار، هگل توضیح می‌دهد که چگونه آزادیِ آلمانی در بسیاری از کشورهای آلمانی تکامل یافت و به نظامِ سیاسیِ «پادشاهیِ مشروطه» بدل شد که در آن وجوهی از حکومتِ شاهی و اشراف‌سالارانه (یعنی نمایندگی) به لحاظ سیاسی با هم به تعادل رسیدند. این نظام در انگلستان قرن هفدهم، چنانکه مونتسکیو آورده، «آزادیِ گوتیک» خوانده می‌شد.
دیدگاه شما
ارسـال دیدگـاه



پرسش فلسفی اگر در پی اساس است، راهی جز یافتن آن در انضمامیت ندارد و سیاست اگر قرار است به اجتماعِ سیاسیِ انسان بیندیشد، ناگزیر از درک انضمامی سرشت آن است. آنچه اینجا به‌نحو شگفت‌انگیزی خود را نشان می‌دهد، وضع نقیضه‌گونی است که فلسفه و سیاست را به هم می‌رساند؛ یعنی پیگیریِ اساس در وضع ناپایدار سیاست. در این وضعِ نقیضه‌گون، نه امر ناپایدار همچون تجربۀ پراکنده است و نه اساس چیزی در بنِ مطلق امور.