اطلاعیه
جلسۀ هفتم / بند نهم
The organisation of that body known as the German constitution took shape in [the context of] a life quite different from that which later invested it and does so now. The justice and power, the wisdom and valour of times gone by, the honour and blood, the well-being and misfortune of long-deceased generations and of the manners and relationships which perished with them, are [all] expressed in the forms of this body. But the course of time, and of the culture [Bildung] which develops within it, has cut the destiny of that age off from the life of the present. The structure in which that destiny resided is no longer supported by the destiny of the present generation;d it stands without sympathy for the latter’s interests and is unnecessary to them, and its activity is isolated from the spirit of the world. If these laws have lost their former life, the vitality of the present age has not managed to express itself in laws. The vital interest of each has gone its own way and established itself separately, the whole has disintegrated, and the state no longer exists.
سازمانِ آن بدن (body) که «اساسِ آلمان» خوانده می‌شود، در [بسترِ] حیاتی کاملاً متفاوت از آنچه بعدها پیدا شد و آنچه اکنون جاری است، شکل گرفت. عدالت و قدرت، حکمت و شجاعتِ روزگارانِ گذشته، شرف و خون، اِقبال و اِدبارِ نسل‌هایی که دیری است از بین رفته‌اند، و آداب و رسوم و روابطی که با آن‌ها از بین رفته، همگی در فرم‌های این بدن به بیان درآمده‌اند. اما جریانِ زمان، و فرهنگی [Bildung] که در بسترِ آن پرورانده شده، رشتۀ پیوندِ تقدیرِ آن عصر را با حیاتِ کنونی بُریده است. ساختاری که تقدیرِ گذشته در آن تعبیه شده، دیگر موردِ تأییدِ تقدیرِ نسلِ حاضر نیست. این ساختار بدونِ التفات نسبت به منافعِ نسلِ حاضر پابرجاست و به نظرِ آن‌ها غیرضروری می‌آید، و فعالیتِ آن از روحِ جهان جدا مانده است. اگرچه این قوانین حیاتِ سابقِ خود را از دست داده‌اند، سرزندگیِ عصرِ حاضر نیز نتوانسته است خود را در قالبِ قوانین بیان کند. منفعتِ حیاتیِ هر بخشی [از آلمان] راهِ خود را رفته و خود را جداگانه تثبیت کرده است، کُل متلاشی شده است و دولت دیگر وجود ندارد.
تنظیم: مهدی براتی احمدآبادی
فاطمه حقیقت‌طلب
ملتی که دولت ندارد، تاریخ ندارد

مرور جلسۀ گذشته
در جلسات گذشته، پیوسته از اهمیت درک ضرورتی صحبت کردیم که برای هگل، در استعدادِ امور و «آنچه باید باشد» می‌تواند جستجو شود و نه در فعلیت و «آنچه هست».
در درک روزمره، انبوهی از مفاهیم ازپیش‌موجود، مابین رخداد و ادراک آزاد انسان قرار می‌گیرد و مانع از تجربۀ رخداد و ضرورت موجود در آن می‌شود. افراد انتظار دارند که آنچه اتفاق می‌افتد، به‌سادگی با مفاهیمِ پیشین و انتظاراتشان مطابقت داشته باشد. در غیر این صورت، آن رخداد را به گونه‌ای معنا می‌کنند که یا در چارچوب آن مفاهیم قرار گیرد یا به‌عنوان یک حادثۀ تصادفیِ کم‌اهمیت، از معرض دید خارج شود. در نتیجه این روند، انسان نمی‌تواند استعدادی را در رخداد تشخیص دهد و در آن ضرورتی بیابد.
هگل می‌گوید در آلمان اتفاقی رخ داده است که با قوانین و مفاهیمِ ازپیش‌ساختۀ آلمانی‌ها سازگاری ندارد؛ در حالی که وقتی از زوال آلمان صحبت می‌شود، یعنی قانون هم حیات درونی خودش را از دست داده است. همان‌طور که پایداری قدرت دولت، در قانونمندی است، قانون نیز همواره میل به قدرتِ دولت یا ارادۀ آن دارد و بدون آن، عملاً تبدیل می‌شود به یک فرمِ خنثی که هرکس می‌تواند بر اساس منافعش، از آن سوءاستفاده کند؛ چراکه در عملِ دولت است که قانون به زبان می‌آید و گویا می‌شود. در این وضعیت چگونه می‌توان رخدادها را بر اساس قوانینِ زوال‌یافته معنا کرد و با آن‌ها روبه‌رو شد؟
این مطالب یادآورِ این جمله از اشمیت است که اگر تصمیم سیاسی وجود نداشته باشد، قانون حتی در مورد صریح‌ترین بندهای خود هم چیزی نمی‌گوید. برای مثال، معمولاً قانون در مورد شرایط و ویژگی‌های جرمِ خیانت به کشور، صریح صحبت می‌کند و به نظر می‌رسد این مورد آن‌قدر روشن است که نیازی به تفسیر ندارد؛ با این حال اگر تصمیم سیاسی دولت وجود نداشته باشد، به‌واقع مشخص نیست که چه‌کسی خیانکار است. مثلاً آیا می‌توان به‌سادگی گفت که وثوق‌الدوله در جریان قرارداد 1919 خیانتکار بوده است؟ تشخیص این موضوع همواره به‌واسطۀ یک تصمیم سیاسی ممکن می‌شود. وقتی در ایران دولتی وجود ندارد، به‌راحتی نمی‌توان مصلحت را از خیانت بازشناخت؛ چه‌بسا وثوق‌الدوله فعل خویش را در جهت مصلحت کشور می‌دانست. قانون همواره به‌واسطه چیزی معنا می‌شود که بیرون از خودش هست و این‌ دو، در سیاست می‌توانند به هم برسند.
حالا بهتر می‌توان درک کرد که وقتی هگل می‌گوید قانون دیگر کارایی ندارد، چون تبدیل به فرمی گنگ شده است، یعنی دیگر نمی‌شود محتوایی را در این قانون جستجو کرد و تشخیص داد. قانون هر اندازه که بر اساس طرح سیاسی نباشد و مبدأ سیاسی نداشته باشد، همان‌قدر به تفصیل می‌انجامد. اما حتی اگر آن را ده‌ها بند و صفحه تفصیل دهیم، باز هم در اجرای آن، به حکم قطعی نمی‌رسیم و همین، باز به تفصیل بیشتر می‌انجامد. بدون وجود طرح سیاسی، به استناد یک مادۀ قانونی، هم می‌توان گفت که فلان فعل جرم بوده و هم می‌توان گفت جرم نبوده است؛ چون قانون تنها زمانی می‌توان حَکَم باشد که حاکم باشد؛ یعنی گویا باشد.
توجه به این نکته مهم است که اگر قانون مبتنی بر تصمیم نباشد، اجرا نمی‌شود. منظور از تصمیم، فرمان و رأی دلبخواهانۀ حاکمِ سیاسی نیست. تصمیم همواره در لحظه‌ای حدی رخ می‌دهد که اشمیت آن را موقعیت استثنا می‌نامد. به این معنا، تصمیم یک فرمان خودسرانه نیست، بلکه همواره پاسخی به یک وضعیت حدی و ازپیش‌نامعلوم است. ایران در زمانی می‌خواست قانون داشته باشد که هیچ تصمیم سیاسی وجود نداشت. ما در آشفته‌ترین وضع سیاسی خود، قانون را نوشتیم. بعدها هرچه آن را تفصیل دادیم، کمتر توانستیم دولتِ مبتنی بر قانون تشکیل دهیم. تصمیم مادۀ قانون است و ماده نیز همیشه میل به فرم دارد؛ چون صرفاً در فرم می‌تواند موجود، مؤثر و پایدار باشد. تصمیم می‌خواهد موجه باشد و برای مشروعیت خود، نیازمند قانون است. بنابراین هم تصمیم سیاسی می‌خواهد فرم قانونی پیدا کند و هم فرم قانونی میل به سیاست دارد. قانون میل به سیاست دارد، چون می‌خواهد تفسیر شود و در واقعیت معنا و تحقق پیدا کند. بدون تصمیم، شما امکان تأسیس و پس از آن، تفسیر قانون را ندارید؛ یعنی حتی اکنونیتِ امروز قانون هم در گرو همان تصمیم است. از همین روست که هگل، زوال دولت را با زوال قانون و ازمعناتهی‌شدنِ آن برابر می‌داند. قانون‌گذار و سیاستمدار فرانسه، از زاویه انقلاب 1789 و آن تصمیم سیاسی اولیه، می‌تواند به مسائل امروزِ فرانسه رسیدگی می‌کند. امکان تغییر معنادار، واقعی و کارآمدِ قانون هم در گرو توجه به همان تصمیم است.
نکته دیگری که باید قبل از ورود به متن جدید به آن توجه کنیم، این است که مفهوم در متنی که در جلسه قبل خواندیم، همان begriffen است. می‌دانیم برای هگل، مفهوم جایگاهی مهم و اساسی دارد (خصوصاً در پدیدارشناسی روح)؛ اما در این متن با نگاه انتقادی هگل نسبت به مفهوم مواجهیم و همین می‌توان برای ما تأمل‌برانگیز باشد. هگل در اینجا مفهوم را به معنایی به کار می‌برد که بین انسان و رخداد قرار می‌گیرد و مانع از آن می‌شود که انسان رخداد را در ضرورتش ببیند. توجه سیاسیِ هگل به ضرورت آن رخداد انضمامی، فراتر از درک او از مفهوم ایستاده است.
سؤال مهمی که در اینجا می‌تواند مطرح شود، این است که معنای ضرورت در این رساله چیست؟ تا قبل از خواندن این متن، ممکن بود پاسخ این باشد که ضرروت یعنی «هر آن چیزی که واقعی است، عقلانی است و هر آن چیزی که عقلانی است واقعی است»؛ یعنی برای هگل، فهم پدیدار‌ها در ذیل ضرورتی عقلانی حاصل می‌شود. در اینجا تاریخ ذیل فلسفه قرار می‌گیرد. در نتیجه، فلسفۀ تاریخ، امکان درک ضروری تاریخ است. به همین دلیل هم مارکس انتقاد می‌کند که هگل دارد تاریخ را به نفعِ فلسفۀ تاریخ خود، مصادره می‌کند؛ یعنی ضرورتِ او آن‌قدر که مایۀ فلسفی دارد، مایه سیاسی و واقعی ندارد.
اما به‌نظر می‌رسد در این رساله، مسئله قدری متفاوت است. آیا در اینجا هم یک ضرورت فلسفی در حال روایت تاریخ است؟ یا اینکه ضرورت در اینجا دیگر از پیش تعیین‌کننده نیست و نسبت تازه‌ای با سیاست برقرار کرده است؟ به نظر می‌رسد اینجا طرح تازه‌ای از ضرورت پیش روی ما قرار گرفته است و شاید دلیل توجه‌ و تأکید بر این رساله توسط متفکرانی همچون مارکوزه و اشمیت که سیاست دغدغۀ مهم آن‌ها بوده است، همین باشد. البته باید منتظر بمانیم و در ادامه این فهم را مورد بررسی و سنجش قرار دهیم.


ملتی که دولت ندارد، تاریخ ندارد
هگل در بند جدید در پی توضیح این مسئله است که بین حیات کنونی و آن چیزی که در آغاز، ساختار دولت را ساخته است، فاصله افتاده و نسل حاضر قادر به درک روح دولت نیست:

«ساختاری که تقدیرِ گذشته در آن تعبیه شده، دیگر موردِ تأییدِ تقدیرِ نسلِ حاضر نیست. این ساختار بدونِ التفات نسبت به منافعِ نسلِ حاضر پابرجاست و به نظرِ آن‌ها غیر ضروری می‌آید، و فعالیتِ آن از روحِ جهان جدا مانده است.»

در نتیجۀ زوالِ روح قانون و سازمان و اساس آلمان، «ساختاری که تقدیر گذشته در آن تعبیه شده، دیگر مورد تأیید تقدیر نسل حاضر نیست.» گویا آن چیزی که یک روز ساختار آلمان را شکل می‌داد، نسبتش با روح حاکم یا «تقدیر این نسل» از دست رفته است و تبدیل به فرمی بدون محتوا شده است که نمی‌تواند نمایندۀ حیات ملت آلمان باشد. «جریان زمان و فرهنگِ (bildung)  عصر حاضر، رشته پیوند تقدیرِ عصر گذشته را با حیات کنونی بریده است.» اکنون دیگر روح و سازمان  حاکم بر روزگاران گذشته فهمیده نمی‌شود. جهان امروز، تقدیر و ضرورت متفاوتی را طلب می‌کند. با این‌حال، این خواست جدید نیز نمی‌توانسته توسط قوانین شنیده شود. همین هم نشان‌دهندۀ این است که آلمان دیگر دولت ندارد. گویا موقعیتی حدی پیش آمده که انتظار جدیدی از ما دارد؛ اما آلمان با فرم‌های اینک‌موجود و بدنی بدون روح نمی‌تواند درکی از آن داشته باشد؛ بلکه این واقعیت حدی را ذیل مفاهیم و پیش‌داشته‌هایش، می‌پوشاند و مصادره می‌کند.
دست‌یافتن به یک تقدیر تازه، یک مواجهۀ روشنفکرانه و علمی و حتی از روی تأمل فلسفی نیست؛ بلکه اساساً یک مواجهۀ‌ سیاسی است (حتی اگر در بیان فلسفه باشد) و تنها بازیگری که می‌تواند امکان این مواجهه را پیدا کند، دولت است. تنها دولت است که برای تخاطب با این ضرورت می‌تواند آماده شود و تصمیمی بگیرد تا در ذیل آن تصمیم، تقدیر جدید بتواند رقم بخورد.
دولت نقطۀ رسمیت ملت است و نسل جدید از آن‌جایی که دولت ندارد، توان مواجهه و دست‌یابی به تقدیر تازه خود را نداشته است. اگر ملتی نتواند خود را در ساحت دولت به دست بیاورد و احراز کند، چیزی برای تکیه‌کردن و بنیان‌گذاری آن ملت در دست نخواهد بود. با این درک است که عبارت مشهور هگل معنادار می‌شود: «ملتی که دولت ندارد، تاریخ ندارد.» یعنی بدون دولت، ملت نمی‌تواند با تکیه بر اموری همچون ارزش‌های فرهنگی یا قومیت یا زبان مشترک شکل بگیرد. این تصمیم به دولت‌داشتن است که امکانی را برای یک ملت، برای حضور در تاریخ و پیگیری یک کلیت واحد در آن، ایجاد می‌کند.
قومیت‌های متنوع ساکن در ایران، تنها ذیل نام ایران و دولتِ ایرانی می‌توانند تاریخی داشته باشند و تنها این دولت ایرانی است که می‌تواند حافظ ارزش‌های فرهنگیِ آن‌ها باشد. طبیعی است که اگر قومی یا مردمی، ذیل دولتی رسمیت نیابند، یا تاریخی ندارند یا باید تحت پروژه‌های سیاسی مختلف، تاریخی را برای خود جعل کنند. ماجرایی که در منطقۀ ما زیاد رخ می‌دهد.
از سوی دیگر باید توجه داشت که خود دولت همواره در نسبت با «واقعیتِ حدی» می‌تواند موجودیت و استقرار خود را احراز کند. در متن هگل واقعیتِ حدی کجاست؟ جایی است که روشن می‌شود جهان ناپایدار است و وضعیتی رخ می‌دهد که بر پیش‌داشته‌های ما منطبق نیست.
پس دو مطلب روشن شد: یکی اینکه واقعیت یک ملت، در گرو دولت‌مندیِ آن است و دوم اینکه دولت‌مندیِ دولت، در امکان دیدارِ واقعیتِ حدی است. این دو سطح را در پیوند با یکدیگر باید در نظر داشت. در یک سَمت «واقعیت» قرار دارد و در سمت دیگر، «رسمیت». دولت زمانی هست و رسمیت دارد که در نسبت با واقعیت باشد. اگر رسمیت در مواجهه با نیروی واقعیت نباشد، پوک و ازدرون‌تهی می‌شود.
«رسمیت» قدرت، از مواجهه با «واقعیت» حاصل می‌شود. دولتی که نمایندۀ وحدت یک ملت است، باید «بتواند» با واقعیت مواجه شود. وقتی ما می‌گوییم شهروند ایران هستیم، به پشتوانۀ دولت ایرانی است که این سخن را به زبان می‌آوریم. این دولت است که به شهروندان خود رسمیت می‌دهد.
پس وقتی از رسمیت سخن می‌گوییم، به نهادی اشاره داریم که نمایندۀ وحدت و ارادۀ عمومیِ ملت است. آن نهادی که نمایندۀ وحدت ملت است، امکان و توان آن را پیدا می‌کند که با واقعیت مواجه شود و واقعیت را همچون «ضرورتی» برای مردمش درک‌پذیر کند. در فقدان این رسمیت، یعنی دولت، مردم از مقام آن کلیت واحدی که امکان درک جهان، همچون ضرورتی گویا و در تخاطب با آن‌ها را دارد، فرومی‌افتند. در توضیح بیشتر، باید اشاره کرد که گاهی ما واقعیات را همچون تجربیاتی پراکنده و تصادفی می‌بینیم و درک می‌کنیم. شاید اینجا ما بتوانیم به فهمی از واقعیت نائل شویم، اما قطعاً نمی‌توانیم به فهمی از کلیت واقعیت برسیم. به‌عبارت دیگر چه‌بسا آن‌ها که در جهان هستند و واقعیات این جهان را تجربه می‌کنند، به درک واحدی از جهان نرسند و نتوانند واقعیت جهان را همچون ضرورتی دریابند. تجربۀ آن‌ها از جهان نیز اقتضائی خواهد بود و اقتضائی‌شدن مواجهۀ ما با جهان در همسایگی ازدست‌دادن جهان و حتی تجربه جهان است. تا ما در ضرورتی از جهان و واقعیت جهان واقع نشویم، امکان تجربه جهان را نخواهیم داشت؛ در جهان هستیم، اما پیوسته واقعیتِ جهان از دست ما سر می‌خورد و می‌رود.
بنابراین سخن‌گفتن‌ از واقعیت، در ضمن درکی از وحدت جهان ممکن می‌شود. چگونه می‌توان واقعیت را در وحدت آن یافت؟ وقتی که موفق شده باشیم که خود در موقعیت کل باشیم؛ یعنی در جایگاه کل می‌توان درکی از کل پیدا کرد. کلیت را تا زمانی که خودمان را در موقعیت کل درک نکنیم، نمی‌توانیم ببینیم. کل در واقعیت، شخصیتی منتزع از افراد است. درست است که نحوی انضمامیت و پیوستگی بین افراد را حمل می‌کند، اما به هر روی، چیزی جز افراد است. وقتی این کل به دست آمد، امکان درکِ واقعیت به‌مثابه کل به دست می‌آید.
چه زمانی می‌توان درکی از شکست و پیروزیِ ملت‌ها حاصل کرد؟ زمانی که انسان در مقام شهروند، به جایگاه کل تعالی جُسته باشد. واقعیتِ سیاسی همواره به واسطۀ یک شخصیتِ سیاسی فهم‌پذیر می‌شود. به عبارت دیگر، واقعیت سیاسی که امری کلان و ضروری است، به واسطۀ یک شخصیت کلی فهمیده خواهد شد. این شخصیتِ کلیِ سیاسی، واجد آن رسمیتی است که آن رسمیت می‌تواند واقعیت را بفهمد. از سوی دیگر، رسمیت در اصل یعنی توان مواجهه با واقعیت کلی. پس این معادلۀ بین کل و واقعیت است که دولت را محقق می‌کند. 
اما رسمیتی که به واسطۀ آن، امکان مواجهه با واقعیت ممکن می‌شود، صرفاً در نسبت با واقعیت حدی به دست می‌آید و نه هر واقعیتی. اگر رسمیت امری ازپیش‌موجود باشد که کارش رسیدگی به واقعیت ریزودرشت است، به‌سادگی نمی‌توان نام دولت را بر آن نهاد. بنابراین اگر بخواهیم حرف کمی ساده‌تر بگوییم، باید تأکید کنیم که هرچند ما به جهت رسمیت دولت (به‌عنوان نمایندۀ وحدت ما) امکان درک کلیت جهان و ضرورت آن را خواهیم داشت، اما باید بدانیم که این کلیتِ ضروری همواره خود را در لحظه و میدانی خاص نشان می‌دهد. آن لحظه و میدان تعیّن انضمامی آن ضرورت است و هرقدر خطیر است، امکان مواجهۀ ضروری (و نه اقتضایی) ما را با جهان فراهم می‌آورد. پس دولت پیوسته در پی این لحظه و میدان است تا امکان مواجهه‌ای با واقعیت جهان پیدا کند و از جهان بیرون نیفتد. شاید از همین جهت هم باشد که هگل بالاتر، به لحظۀ جنگ به‌عنوان لحظۀ توضیح‌دهندۀ دولت و معنای آن پرداخت.
بدون واقعیتِ حدّی، کلیت در کلیتِ خودش تأسیس نمی‌شود. در واقعیت غیرحدی، اجزاء کل صرفاً در کثرت‌شان دیدار می‌شوند. دقیق‌تر این است که بگوییم: در وضعیت حدی، کلیت در شکل تازه‌ای یافت می‌شود. در این وضعیت، کل با تفصیل و جزئیات پدیدار نمی‌شود، بلکه صورتی به‌غایت مجمل دارد. در واقع کل از آنجا که حرکت می‌کند و انضمامی است، در لحظه‌ای و میدانی خود را جمع می‌کند و نشان می‌دهد و فرصتی برای انسان می‌سازد. حضور در این لحظه و میدان، ناب‌ترین نقطۀ مواجهه با جهان است. بنابراین فقط در وضعیت حدی است که کل را در مقام چیزی واحد می‌توان دریافت کرد. امر واحد، مجموعه‌ای منسجم و دارای روابط منطقی نیست؛ بلکه اتفاقاً مجمل است و در لحظاتی خاص خود را نشان می‌دهد.
باز لازم است تأکید کنیم که درک واقعیت حدی، که خود گویای کلیت واقعیت جهان است، توسط من و شمای فردی به‌دست نمی‌آید. هگل وقتی از واقعیت سخن می‌گوید، از دوران تازه‌ای سخن می‌گوید که آمده، اما ما نمی‌توانیم نسبتی با آن برقرار کنیم. گویا گسستی رخ داده است که دولتی باید باشد که ما را آمادۀ درک آن گسست کند. مثلاً در ایران و در دوران مشروطه، ما نتوانستیم نسبتی با واقعیت ضروری جهان برقرار کنیم. دوران تغییر کرده بود و ما را در آستانۀ تصمیم قرار داده بود؛ اما ما به‌خاطر اینکه دولت نداشتیم، یا به‌تعبیر بهتر، امکان دولت را در مشروطه از بین بردیم، نتوانستیم نسبتی با واقعیت جهان برقرار کنیم. فرمان مشروطه، با همه طمطراق و تشریفاتِ ملوکانه‌اش، تصمیم یک دولت نبود. به همین جهت نتیجه‌اش می‌شود هرج‌و‌مرج ایران. مشروطیتی که قرار بود آغاز دوران تازۀ ما باشد، بیش از 15 سال دوام نیاورد. جالب است که کلمۀ مشروطه در همین دوران کوتاه، معانی متعددی یافت که همه نحوی بی‌دولتی را نشان می‌دهد. مثلاً در سندی آمده است که وقتی در محله‌ای سرقت می‌شد، مردم می‌گفتند «مشروطه شد».
بحثی که امروز مطرح شد، بحث مهمی بود. یک اینکه امکان مواجهه با واقعیت تنها با دولت به دست می‌آید. دو اینکه رسمیتِ دولت تنها در مواجهه با واقعیت به دست می‌آید و سوم اینکه تنها واقعیت حدی است که امکان تعیّن دولت را فراهم می‌کند و نه واقعیت‌های ازپیش موجود. قدرت در اعمال واقعیتِ حدی به دست می‌آید و دولت در پس واقعیت حدی می‌رود؛ برای اینکه خود را و کلی‌بودنِ خود را احراز کند.

دیدگاه شما
ارسـال دیدگـاه



پرسش فلسفی اگر در پی اساس است، راهی جز یافتن آن در انضمامیت ندارد و سیاست اگر قرار است به اجتماعِ سیاسیِ انسان بیندیشد، ناگزیر از درک انضمامی سرشت آن است. آنچه اینجا به‌نحو شگفت‌انگیزی خود را نشان می‌دهد، وضع نقیضه‌گونی است که فلسفه و سیاست را به هم می‌رساند؛ یعنی پیگیریِ اساس در وضع ناپایدار سیاست. در این وضعِ نقیضه‌گون، نه امر ناپایدار همچون تجربۀ پراکنده است و نه اساس چیزی در بنِ مطلق امور.