جلسۀ ششم / بند هفتم و هشتم
❝
It is no doubt recent developments above all which have afflicted the Germans with this vice. In the perpetual contradiction between what they demand and what happens contrary to their demand, they appear not only censorious but, when they talk only of their concepts, untruthful and dishonest; for they attribute necessity to their concepts of right [Recht] and duties, whereas nothing happens in accordance with this necessity, and they are themselves all too accustomed on the one hand to a constant contradiction between their words and the deeds [of others], and on the other to trying to make of the events something quite different from what they really are, and to twisting their explanation of them to fit certain concepts.
But anyone who tried to understand [kennenlernen] what normally happens in Germany by looking at the concepts of what ought to happen – namely the laws of the state – would be utterly mistaken. For the dissolution of the state can be recognised primarily from the fact that everything is at variance with the laws. He would likewise be mistaken if he took the formc assumed by these laws to be the true ground and cause of this dissolution. For it is precisely with regard to their concepts that the Germans seem dishonest enough not to acknowledge anything as it is, and not to present it as either more or less than the facts actually warrant. They remain true to their concepts, to right and the laws, but the events tend not to correspond with these, so that whichever party [Seite] stands to gain an advantage by doing so strives to reconcile the two by means of words with the force of concepts. But the concept which embraces all the others is that Germany is still a state today only because it once was a state, and because those forms whose inner life has [now] departed are still with us.
❞
«بدون شک تحولاتِ اخیر، بیش از هر چیز آلمانی ها را به این بلیّه مبتلا کرده است. آنها با دیدنِ تضادّ همیشگیِ میانِ آنچه میخواهند و آنچه خلافِ خواستهشان رخ میدهد، نهتنها عیبجو به نظر میرسند، بلکه وقتی هم که صرفاً از مفاهیمشان سخن میگویند، دروغگو و فریبکار جلوه میکنند؛ چرا که آنان ضرورت را به مفاهیم خود از حق [Recht] و تکلیف نسبت میدهند، در حالی که هیچ چیزی نیست که مطابق با چنین ضرورتی رخ دهد، و آنها «از سویی به تضاد دائمیِ میانِ کلماتشان و اَعمالِ [دیگران]» و «از سوی دیگر به کوشیدن برای تبدیل کردنِ رخدادها به چیزی کاملاً متفاوت با آنچه هستند، و پیچاندنِ توضیحاتشان از رخدادها جهت متناسب ساختنِ آنها با مفاهیمشان» خو گرفتهاند.
اما کسی که بکوشد آنچه بطور معمول در آلمان رخ میدهد را با تمسک به مفاهیم از آنچه باید رخ بدهد – یعنی قوانینِ دولت – بفهمد [kennenlernen]، شدیداً مرتکب اشتباه شده است. چراکه زوالِ دولت را در درجۀ نخست، میتوان از روی این واقعیت تشخیص داد که همه چیز مغایر (variance) با قوانینِ آن پیش میرود. همچنین، چنین کسی باز هم مرتکب اشتباه خواهد شد اگر فُرمِ مفروض گرفته شده توسط این قوانین را همچون بسترِ حقیقی و علّتِ این زوال بفهمد، زیرا آلمانیها دقیقاً در نسبت با مفاهیمشان است که آنقدر فریبکار به نظر میرسند که نمیتوان به آنها اعتماد کرد که به امور چنانکه هستند اذعان کنند، و آنچه هست را کمتر یا بیشتر از آنچه واقعیتهای بالفعل موجود نشان میدهند، نمایش ندهند. آلمانیها نسبت به مفاهیمشان وفادار و صادق ماندهاند، به حق و قوانینشان، اما رخدادها تناظری با این چیزها ندارند، لذاست که هر حزبی که میخواهد نفعی از موقعیت ببرد در راستای سازگار کردنِ این دو (= «رخدادها» و «حق و قوانین») تلاش کرده و این کار را با ابزارِ کلمات و زورِ مفاهیم پیش میبرد. اما مفهومی که همۀ دیگر مفاهیم را در بر میگیرد این است که آلمانِ امروز تنها به این علت همچنان یک دولت است که زمانی یک دولت بوده است، و زیرا آن فرمها که حیاتِ درونیِ آنها اکنون از آنها رخت بربسته، همچنان با ما هستند.»
مسئله ما تا اینجا این بوده است که چگونه ضرورت در پدیده، نسبتی برقرار میکند با آنچه «باید» باشد. به بیان دیگر، استعداد یک پدیده است که یک پدیده را قابل شناسایی میکند.
در اینجا هگل میگوید که چگونه مفاهیم در میانه ما و رخداد قرار میگیرند و باعث شکلگیری برداشتهای دلبخواهی از آن میشوند؛ تا حدی که هرجا رخداد متناسب با مفاهیمِ ازپیشآمادۀ ما نبود، بهنحوی آن را در قالب این مفاهیم سازگار میکنیم. اما در این صورت، ضرورت رخداد از دست میرود و اساس آن پیش چشم ما حاضر نمیشود. هگل میگوید فهم ضرورت برای انسانها دشوار است و بهنحو طبیعی نمیتوان آن را به دست آورد: «بدون شک تحولاتِ اخیر، بیش از هر چیز آلمانی ها را به این بلیّه مبتلا کرده است.»
یافت ضرورت آن چیزی نیست که انسان بتواند بهصورت طبیعی پیگیری کند. خوب است اینجا جمله مهم کانت در نقد اول را به یاد آوریم که تأکید میکرد سفسطه یک خطای عارضی برای ذهن انسان و فعالیت ذهنی او نیست. آنچه سفسطه را میسازد، از خود خرد نشأت گرفته است. این خرد ماست که سفسطه را خلق میکند؛ چون ذهن ما بیش از هر چیز در پی امنیت ما و حفاظت از تعادل ماست؛ در نتیجه اجازه نخواهد داد تا ما با آنچه برایمان نامنتظره است و آمادۀ آن نیستیم، روبهرو شویم. برای همین وقتی با یک رخداد روبهرو میشود، سفسطه میکند و خود را از آزمون تازگی آن مصون میدارد. خرد در این عبارت کانت، در برابر محتوای خویش ایستاده است. بنابراین سفسطه از آنِ خرد است و گویا ارادۀ انسان به دانستن و یادگیری، حتی باید بر خود خرد نیز غلبه کند. هگل میگوید درک ضرورت نیاز به کوشش دارد.
«آنها با دیدنِ تضادّ همیشگیِ میانِ آنچه میخواهند و آنچه خلافِ خواستهشان رخ میدهد، نهتنها عیبجو به نظر میرسند، بلکه وقتی هم که صرفاً از مفاهیمشان سخن میگویند، دروغگو و فریبکار جلوه میکنند؛ چرا که آنان ضرورت را به مفاهیم خود از حق [Recht] و تکلیف نسبت میدهند، در حالی که هیچ چیزی نیست که مطابق با چنین ضرورتی رخ دهد، و آنها «از سویی به تضاد دائمیِ میانِ کلماتشان و اَعمالِ [دیگران]» و «از سوی دیگر به کوشیدن برای تبدیل کردنِ رخدادها به چیزی کاملاً متفاوت با آنچه هستند، و پیچاندنِ توضیحاتشان از رخدادها جهت متناسب ساختنِ آنها با مفاهیمشان» خو گرفتهاند.
اما کسی که بکوشد آنچه بطور معمول در آلمان رخ میدهد را با تمسّک به مفاهیم از آنچه باید رخ بدهد – یعنی قوانینِ دولت – بفهمد [kennenlernen]، شدیداً مرتکب اشتباه شده است.»
امروز قوانین ما صرفاً رویههایی هستند که از قبل شکل گرفتهاند و دیگر روحی ندارند. قانون تبدیل به فرم شده است. بنابراین اگر بخواهید رخداد امروز آلمان را بهواسطه این قوانین درک کنید، یکسره گرفتار خطا خواهید شد.
«چراکه زوالِ دولت را در درجۀ نخست، میتوان از روی این واقعیت تشخیص داد که همه چیز مغایر (variance) با قوانینِ آن پیش میرود.»
در واقع ضرورتهایی که آن واقعیات را به بار آوردهاند، بیگانه با قوانیناند.
«همچنین، چنین کسی باز هم مرتکب اشتباه خواهد شد، اگر فُرمِ مفروض گرفتهشده توسط این قوانین را همچون بسترِ حقیقی و علّتِ این زوال بفهمد»
حتی اعتراف به زوال آلمان، مبتنی بر این قوانین ممکن نیست؛ چراکه این قوانین حتی در تشخیص بحران آلمان نیز نهتنها از کار افتادهاند، بلکه بهجهت گسستشان با واقعیت، با هر تفسیرشان بیش از پیش رخداد را میپوشانند. مسئله این است که در این وضعیت، خود قانون هم دچار زوال شده است؛ چون شبیه یک فرمِ محتواگریز است.
«زیرا آلمانیها دقیقاً در نسبت با مفاهیمشان است که آنقدر فریبکار به نظر میرسند که نمیتوان به آنها اعتماد کرد که به امور چنانکه هستند اذعان کنند، و آنچه هست را کمتر یا بیشتر از آنچه واقعیتهای بالفعل موجود نشان میدهند، نمایش ندهند. آلمانیها نسبت به مفاهیمشان وفادار و صادق ماندهاند، به حق و قوانینشان، اما رخدادها تناظری با این چیزها ندارند، لذاست که هر حزبی که میخواهد نفعی از موقعیت ببرد در راستای سازگار کردنِ این دو (= «رخدادها» و «حق و قوانین») تلاش کرده و این کار را با ابزارِ کلمات و زورِ مفاهیم پیش میبرد.»
وقتی قانون گرفتار فرمالیسم میشود، هر گفتگویی با واقعیت را از دست میدهد؛ حتی دیگر نمیتواند واقعیت را ببیند و تفسیر کند. قانون در این شرایط، فرمی خنثی خواهد بود که خود دیگر گویا نیست و به تفسیرهای متعارض راه میدهد. هرکس میتواند پیگیری منافع شخصیاش را به قانون ارجاع دهد.
مفاهیمی که ما بر اساس داشتههای پیشینی خود پذیرفتهایم، حائلی خواهند بود بین ما و رخداد. از پسِ این حائل، ما ضرورت رخداد را در نمییابیم و تفسیری دلبخواهانه از آن خواهیم داشت. برای هگل اینجا برخلاف آنچه از او سراغ داریم، مفهوم در برابر ضرورتِ واقعیت و رخداد قرار گرفته است. در این وضعیت هیچ تفسیری نمیتواند به گونهای موجه شود که بر دیگر تفاسیر غلبه پیدا کند.
«اما مفهومی که همۀ دیگر مفاهیم را در بر میگیرد این است که آلمانِ امروز تنها به این علت همچنان یک دولت است که زمانی یک دولت بوده است، و زیرا آن فرمها که حیاتِ درونیِ آنها اکنون از آنها رخت بربسته، همچنان با ما هستند.»
در واقع همه مفاهیمی که چه در عُرف و زبان مردم و چه در تحلیل نخبگان و چه در قالب قوانین دربارۀ آلمان و زوال آن صحبت میکنند، همه متکی به یک مفهومی از آلمان هستند که امروز همچون خاطرهای برای ما به ارث رسیده است. مفهومی که متعلق به گذشته بوده و ما هنوز به آن باور داریم؛ هرچند در واقعیتِ امروز نمیتوانیم آن را ببینیم و تجربه کنیم. آلمانی که امروز با ماست، تنها یک خاطره است؛ دیگر حیات درونی ندارد؛ یک فرم و یک نامِ بیمحتواست.
البته اینگونه نیست که قانون موجودیتی خنثی باشد. همانطور که هگل از ابتدای این نوشتار تلاش میکند تا توضیح دهد، زمانی که دولت بهعنوان نماینده و عامل وحدت سیاسی زوال پیدا کند، قانون نیز نهتنها محتوای خویش را از دست میدهد، بلکه امکان تفسیر واقعیت را نیز از دست خواهد داد. در واقع همانقدر که دولت متعلق به قانون است و بهواسطۀ آن موجه شده و رسمیت مییابد، قانون نیز به دولت تعلق دارد؛ چراکه در دولت و توان اجرایی دولت است که بیان میشود و به گفت در میآید. دولت متعلق به قانون، زبان تفسیر قانون خواهد بود. به همین خاطر وقتی دولت وجود نداشته باشد، عملاً قانون فرمی تهی خواهد بود. بنابراین فرم قانون به خودی خود نمیتواند نظمی را برقرار کند و عامل وحدتبخش به یک واحد سیاسی باشد. بدون دولت، فرم قانون راهش را به واقعیت و تفسیر واقعیت از دست خواهد داد.
اینجاست که به یاری هگل باید فهمیده باشیم که چگونه کلمات قانون در تعهد نسبت به واقعیت و اجرا گویا خواهند بود. مفاهیم نیز به همین ترتیب در نسبت با اکنونیت و توجه تاریخی ما از تلۀ فرمالیسم دور خواهند ماند.
بر اساس آنچه گفته شد، همواره تنش و کششی توأمان بین ماده و فرم وجود خواهد داشت. ماده همواره میل به فرم دارد و فرم میل به ماده. اگر اراده بخواهد استوار باقی بماند، همواره میلی دارد به فرم. چرا اینچنین است؟ چرا دولت باید به قانون میل داشته باشد؟ چرا دولتِ قوی قانون میخواهد؟ چون قانون امکان پایداریِ قدرت دولت است. اگر دولتِ قوی قانون را بهعنوان حد و فرم خویش رعایت نکند، مشروعیتش مخدوش میشود و تصمیماتش همچون فرامینی خودسرانه و تصادفی قلمداد میشوند. دولتهای قوی بیش از دولتهای دیگر، خود را مبتنی بر قانون نشان میدهند. خواجه نظام در سیرالملوک میگفت «حکمِ حاکم باید که روا باشد.» یعنی حاکم آنطور تصمیم میگیرد که نزد همگان موجّه باشد؛ یعنی دولت تصمیم خود را هرچند که خلاقانه باشد، در فشار و حدود قانون (بهمثابه میثاق جمعی) اتّخاذ میکند. اگر دولت چنین تعلقی به قانون نداشته باشد، حکمش ناپایدار میشود. فقط دولت قوی است که عملاً میداند که پایداری در قانونمندی است. خواجه نظامالملک در همان فصل میگوید دولت ضعیف، خودکامه است؛ هر روز حکمی میدهد و فردایش نقض میکند.
هگل اینجا میگوید برای آلمانی که دیگر دولت نیست، تنها فرمی به نام قانون باقی مانده است. وقتی ما دولت نیستیم، چگونه میتوانیم قانون داشته باشیم؟ قانون میشود فرمی که هر گروهی میتواند از آن سوءاستفاده کند. اگر ما دولت بودیم، وحدت و کلیتی در ما وجود داشت که قانون در آن احراز و اجرا میشد. بدون آن موجودیت واحدِ انضمامی، قانونی نظمدهنده و وحدتبخش هم ممکن نخواهد بود. بنابراین قانون تنها در دولت امکان دارد؛ موجودیتی که مسئولیت اِعمال قانون را بر عهده بگیرد.
بنابراین عبارت ابتدایی رساله هگل که «آلمان دیگر یک دولت نیست»، همچنین به این معنا خواهد بود که آلمان بهواقع دیگر قانون ندارد؛ هرچند قوانینی نوشتهشده و مفصل داشته باشد. قانون بهجای اینکه مرجعی برای نظمبخشی باشد، به محلی تبدیل میشود برای پیگیری منافع جزئی؛ نه منافع ملی و کلانِ واحد سیاسی.
چرا در ایرانِ دورۀ مشروطه، قانون رخ نمیدهد؟ در حالی که همه، راه نجات ایران را قانون میدانستند. چرا ما در این دوره که برای همه چیز قانون نوشتیم، به قانون نرسیدیم؟ به این خاطر که مشروطه دقیقاً در لحظه فقدان دولت رخ داد؛ برخلاف اروپا که بعد از پیمان وستفالی، قانون دقیقاً در لحظۀ دولت مطلقه شکل گرفت.