اطلاعیه
جلسۀ پنجم / بند ششم
The thoughts which this essay contains can have no other aim or effect, if expressed publicly, than that of promoting an understanding of what is, and hence a calmer attitude and a tolerant moderation both in words and in actual contact [with events]. For it is not what is that makes us impetuous and causes us distress, but the fact that it is not as it ought to be; but if we recognise that it is as it must be, i.e. that it is not the product of arbitrariness and chance, we also recognise that it is as it ought to be.7 But it is difficult for human beings in general to rise to the habit of trying to recognize and think [in terms of] necessity. For between the events and their free apprehension they interpose a mass of concepts and ends, and they expect what happens to conform to these. And when it doubtless turns out otherwise in most cases, they get round their concepts by arguing that, whereas these were governed by necessity, the events were governed by chance. For their concepts are just as limited as their view of things, which they interpret merely as individual events and not as a system of events ruled by a spirit; and whether they suffer from these events or merely find that they contradict their concepts, they find in asserting their concepts the right to complain bitterly about what has happened.
«اگر بخواهیم به‌طور علنی اندیشه‌هایی که این مقاله حاویِ آن‌هاست را بیان کنیم، باید بگوییم که نمی‌توانند هدف یا اثر دیگری جز ترویجِ فهمی از «آنچه هست»، و از این روی نگرشی آرام‌تر و اعتدالی متساهل‌تر [نسبت به رخدادها] هم در کلام و هم در تماسِ بالفعل با آن‌ها داشته باشد. زیرا این «آنچه هست» نیست که ما را بی‌شکیب ساخته و باعثِ آزارِ ما می‌شود، بلکه این واقعیت [ما را بی‌شکیب ساخته] است که «آنچه که باید باشد» نیست. اما اگر «آنچه هست» را همچون «آنچه باید باشد» بشناسیم، یعنی «آنچه هست» را محصولِ خودسری و تصادف ندانیم، آنگاه «آنچه هست» را همچون «آنچه باید باشد» خواهیم شناخت. اما این بطور کلی برای انسان‌ها دشوار است که عادتِ کوشیدن برای شناساییِ ضرورت و اندیشیدن [بر حسب] ضرورت را در خود بپرورانند؛ زیرا مابینِ رخدادها و ادراکِ آزادِ خودشان، انبوهی از مفاهیم (Concepts) و غایات را در میان می‌آورند و انتظار دارند که آنچه اتفاق می‌افتد با این‌ها مطابقت داشته باشد. و هنگامی که آنچه لاجرم پیش خواهد آمد رخ می‌دهد، یعنی در اکثرِ موارد خلاف بودنِ انتظارشان معلوم می‌شود، آن‌ها Conceptهای خود را با این استدلال دور می‌زنند که «درست است که این موارد طبق ضرورت و به حکمِ آن پیش آمده‌اند، اما رخدادها تصادفی بوده‌اند». چراکه Conceptهایشان هم، همچون نگاهشان به امور محدود و مضیّق است، آن‌ها امور را صرفاً همچون رخدادهایی منفرد تفسیر می‌کنند و نه همچون نظامی از رخدادها که تحتِ حکومتِ یک روح است؛ و چه بر اثرِ این رخدادها دچارِ رنج شوند و چه [رنجی نبرند و] صرفاً متوجه شوند که آن‌ها با Conceptهایشان در تضاد هستند، هنگامِ اصرار بر Conceptهای خود با لحنی حق‌به‌جانب شدیداً از آنچه رخ داده شکایت می‌کنند.»
تنظیم: محمدرضا هدایتی
مهدی براتی احمدآبادی
معقولیت نهفته در استعداد است

مرور جلسۀ گذشته
در جلسات گذشته گفته شد هگل در پی شکست آلمان از فرانسه، متوجه ضرورتی می‌شود و آن «دولت»نبودن آلمان است. در واقع هگل نام‌داشتن یک کشور و «درتاریخ‌بودنِ» آن را وابسته به وجود دولت می‌کند؛ زیرا مردمی که دولت ندارند، هنوز وحدتی ندارند که همچون شخصیتی در تاریخ قابل پیگیری باشند. «ملت بدون دولت» (اگر بتوانیم اینجا کلمه «ملت» را به‌کار ببریم)، با عناصر صرفاً طبیعی مواجهه دارد که سرنوشتش پراکندگی است.
هگل سپس در مقامِ تحلیل از رخدادِ جنگ، از افرادی صحبت می‌کند که هنگام تحلیل این رخداد، ضرورت را کنار گذاشته و از دریچۀ چشمان نخوت‌آلود خود، فقط عوامل پراکندۀ جزئی و تصادفی را می‌بینند و از این طریق خود را متقاعد می‌کنند که اگر آن‌ها در مصدر امور بودند، کنترل عاقلانه‌تر و موثرتری بر سرنوشت جنگ داشتند. این‌گونه نگریستن به رخداد، آن را همچون یک امر منفرد دیدن است؛ یعنی امری که بر اثر مؤلفه‌های تصادفی رقم خورده است و در پرتو یک کل تاریخی، در یک نسبت پیوسته یا جهت کلی و ضروری فهم نمی‌شود و به همین دلیل، فرد را از مواجهه با آینده یا همان «موقعیت آتی» نیز محروم می‌سازد. هگل این نوع تحلیل یا همان داوری را که تصادفی و نخوت‌آلود می‌خواند، مانعی بر سر راه فهم صحیح رخداد و ضرورت آن در یک طرح بخردانه می‌داند.


معقولیت چیزها در استعدادشان به دست می‌آید
بند جدیدی که خوانده شد، خلاصۀ رهیافت هگل پیرامون معقولیت چیزهاست. پرسش این است که معقولیتِ واقعیات چگونه به دست می‌آید؟ ما معمولاً تلاش می‌کنیم امور را در سطحی که هستند، بر حسب روابط‌شان با یکدیگر بسنجیم و بر حسب این روابط، امور را موجه کنیم و معقولیت‌شان را نشان دهیم. یک چیز به‌واسطۀ موقعیتی که در بین چیزهای دیگر دارد، معقولیت پیدا می‌کند و روشن می‌شود. برای همین است که معقولیتِ یک چیز، پیوسته خود را در کلیت نشان می‌دهد. اگر درک کلی از چیزها و نسبت‌شان با یکدیگر نداشته باشیم، نمی‌توانیم از معقولیت آن‌ها سخن بگوییم. بالطبع آن‌چه تصادفی است و رابطۀ مشخص با قبل و بعد و اطرافش ندارد، معقول نیست. بنابراین درک از موقعیت یک چیز است که به فهم عقلانی آن کمک می‌کند.
درک معقولیت، همواره کلیت را پیش می‌کشد. به همین دلیل در فلسفه با کلیت کار داریم. این کاری است که علم نیز انجام می‌دهد. تمام علوم در جستجوی کلیت شکل گرفته‌اند. در علم، ما برای فهم هر پدیداری، آن را موجه می‌کنیم؛ یعنی نسبت آن با دیگر پدیدارها را روشن می‌کنیم تا بتواند معقول شود. معقولیتِ امور تنها زمانی احراز می‌شود که در کلیتی مستقر شود. کلیت، معقولیت را ضمانت می‌کند. اگر چیزها واجد تعیّن و نامی هستند و احکامی دارند، همه را کلیت ممکن کرده است.
این‌طور نیز می‌توان گفت که امر جزئی، در ساحت کل به معقولیت می‌رسد. امر جزئی در نسبت با امر کلی است که جزء شده است. نمی‌توان از امر جزئی سخن گفت و کلیت آن را به رسمیت نشناخت. اگر کل نبود، شناسایی جزء نیز ناممکن بود. البته باید توجه داشت که امر خاص یا امر تکین (The Singular) امر جزئی نیست. دسترسی به امر خاص مستلزم کوششی است. تا زمانی که در نسبت کلی و جزئی قرار داشته باشیم، صحبت از امر تکین ممکن نیست. بنابراین ابداً نباید امر جزئی را همان امر خاص دانست. امر خاص اعتبار خود را مستقل از کل دارد؛ برخلاف امر جزئی که همواره در کل موجه می‌شود. از این حیث است که فلسفه ره‌آموز علم شده است. در چشم‌انداز اسطوره‌ای (که امور در تکینگی‌شان دیده می‌شوند) نیز ما چیزها را می‌شناختیم؛ اما نه به آن صورت که در علم می‌شناسیم. فلسفه، آن‌گونه که به‌نحو مدرسی می‌خوانیم و می‌آموزیم، به علم آموخت که با جزء تنها باید در راستای کل مواجه شد. معقولیت چیزها بسته به کلیت و نسبتی است که در میان امور برقرار است.
اما هگل در این بند، گام مهمی برمی‌دارد که درک مدرسی از فلسفه را دگرگون می‌کند و البته متذکر ساحتی در فلسفه می‌شود که اغلب از چشم معلمان و دانشجویان فلسفه پنهان می‌ماند. او می‌خواهد درک متفاوتی از آنچه دیگران «آنچه هست» می‌نامند، به‌دست دهد؛ چراکه «آنچه هست» شاید امکانی برای فهم آنچه هست نباشد؛ یعنی غوطه‌ورشدن ما در توصیف جزئیاتِ یک اتفاق، هرقدر جزئیات بیشتری هم توصیف شود، راهی برای درک آن باز نمی‌کند. درک «نخوت‌آلود» که در بند قبل آمده بود، با همین «آنچه هست» نسبت دارد؛ چراکه از ضرورت رخداد فاصله می‌گیرد و تصور می‌کند که بدون درک آن ضرورت، قادر به فهم «آنچه هست»، خواهد بود. از نظر هگل، ضرورت در «آنچه باید باشد» به‌دست می‌آید و تنها با آن، فهم معقولِ «آنچه هست» ممکن می‌شود. به‌عبارت دیگر، وصف آرایش جزئیات یک اتفاق و فهم معقول آن همچون یک پدیده، تنها زمانی ممکن می‌شود که فهمی از ضرورت آن داشته باشیم. در غیر این صورت، یک پدیده را پراکنده می‌کنیم و هم‌زمان هرطور که دل‌به‌خواه ماست، آن را منتظم می‌سازیم. 
هگل می‌گوید مواجهه با چیزها «آن‌گونه که هستند»، دست شما را به چیزها آن‌گونه که به‌واقع هستند، نمی‌رساند. انسان باید درکی از «آنچه باید باشد» پیدا کند تا «آنچه هست» در دسترس او قرار گیرد. به‌بیان دیگر، آنگاه که با امور در فِعلیت‌شان مواجه شوید، آن‌ها را به‌نحو معقول درنیافته‌اید. اگر رخداد شکست آلمان به‌نحو فعلیت‌یافته، یعنی همان‌گونه که در تفصیلات خود عیان شده است، دیده شود، شکست آلمان به‌واقع دیده نشده است. گویا خودِ شکست، آن‌گونه که خبری از اساس آلمان می‌دهد، اینجا دیده نمی‌شود. وقتی ما در فهم «آنچه هست»، در جستجوی «آنچه باید باشد» باشیم، همواره در پی استعدادی در واقعیاتِ اینک موجود هستیم که خبری از ضرورت دارد. آن استعداد در اجمال خود، تفصیلِ گنگ واقعیت را گویا می‌کند و آن را از پراکندگی نجات می‌دهد. اینجاست که ما به خود واقعیت نزدیک می‌شویم؛ اما این واقعیت را در ادامۀ ضرورتی می‌بینیم که نزد هگل تاریخی است. کلیت اینجا معنایی تازه پیدا می‌کند. کلیت دیگر صرفاً مجموعه‌ای منسجم از عناصر واقعی نیست؛ بلکه نحوی حرکتِ از سر ضرورت است که این واقعیات را کنار هم می‌نشاند و آن‌ها را واجد روحی تپنده می‌کند. برای هگل تنها در این صورت است که کلیت ممکن می‌شود و می‌تواند وحدتی داشته باشد. ما وقتی در جستجوی «آنچه باید باشد» هستیم، تحقیقی را برای فهم این ضرورت نهفته آغاز کرده‌ایم و همین تحقیق، خبری از سرنوشت امور به‌دست خواهد داد.
در شناخت امور، تشخیص استعداد و «آنچه باید باشد»، و نه فعلیتِ چیزها است که شناخت آن چیز را ممکن می‌کند. گویی یک امر نادیدنی در پدیده‌ها، پدیده را نگه می‌دارد و اجازه می‌دهد جزئیات پراکنده و متکثر یک چیز، وحدت یابند. اینجا ما با طرحی تازه از بنیاد چیزها مواجهیم که به‌جای آنکه به صورتی محصل در دست باشد و وحدت یک چیز را سبب شود، خود را همچون استعدادی نشان می‌دهد که در حرکت و بی‌قراری خود، وقوع یک چیز را ممکن کرده و سبب اتصال ابعاد آن شده است. فهم این استعداد، نه‌تنها ما را نسبت به چیزها، آن‌چنان که هستند، واقف می‌کند، راهی را نیز به‌سوی آینده آن چیز باز می‌کند.
رخداد شکست آلمان وقتی با توجه به فعلیت آن، یعنی صرفاً نسبت به اطراف و ابعادش دیده شود، فهمیده نمی‌شود؛ بلکه وقتی استعداد آن پدیده را ببینیم، امکان توجه به آنچه بر سر آلمان رفته است را پیدا می‌کنیم.
وقتی می‌گوییم پدیده در لحظۀ استعداد خودش قابل شناسایی است، به این معنا است که پدیده، در آنچه هست، تمام نمی‌شود و یک بُعد نادیدنی هم دارد. یک «آنچه باید باشد» هست که به‌سادگی خود را در فعلیت نشان نمی‌دهد. کسی که «آنچه باید باشد» را متوجه می‌شود، معنای «آنچه هست» و فعلیت را می‌فهمد. هگل متوجه می‌شود که «آلمان دیگر یک دولت نیست»؛ یعنی استعداد خویش را از دست داده است و این مسئله همچون ضرورتی، مقدرات امروز و آیندۀ آلمان را متأثر خواهد کرد. در اینجا نحوی معقولیت آشکار می‌شود که خود را در لحظۀ فعلیت ظاهر نمی‌کند؛ بلکه در لحظۀ فهم قوۀ پدیدار به ظهور می‌رسد. آن بُعد نادیده است که هگل را متوجه این مهم می‌سازد که رخداد شکست آلمان، با تجدید قوای نظامی و راه‌حل‌های برآمده از تحلیل‌های تصادفی و نخوت‌آلود، قابل جبران نیست؛ بلکه این شکست، خبر از نیستیِ آلمان آورده است.
اما «آنچه باید باشد» نادیدنی است و دسترسی به آن، به‌سهولت ممکن نمی‌شود. «آنچه باید باشد» از نظرها می‌گریزد؛ اگرچه تنها «آنچه باید باشد» می‌تواند معنای یک پدیدار را آشکار کند. پدیدار تنها در توجه به بُعد نادیدنیِ خود است که فهمیدنی می‌شود.
اگر توجه کنیم، نسبت جوهر و عرض در فلسفه نیز چنین وضعی دارد. جوهر نادیدنی است. جوهر آن وجه ناپیدا و غیرقابل دسترس شیء است و هیچ‌گاه همچون عرض، ظاهر نیست. آنچه ما می‌بینیم، صرفاً عوارض اشیاء هستند؛ عوارضی که وقوع و فعلیت یک چیز را محقق می‌کنند. جوهر آن چیزی است که دیده نمی‌شود، ولی وحدت و ضرورت اشیاء به آن برمی‌گردد و از این جهت نمی‌تواند بی‌ارتباط به انسان باشد. به‌عبارت دیگر در میانۀ نسبت انسان با چیزهاست که جوهر متولد می‌شود. اگر انسان نسبتی ضروری و موضعی در قبال جهان نداشته باشد، جوهره‌ای نیز برای جهان و امورات آن قابل کشف نخواهد بود. از همین جاست که جهان تاریخی شده و استعداد شکل می‌گیرد. و از همین جاست که امور وحدت یافته و امکان آن را می‌یابند که سرنوشتی داشته باشند.
بنابراین جوهر وجه غیبی و نادیدنی پدیدار است؛ اما ازمیان‌برداشتن همین امر نادیده، امور را به ورطه می‌افکند؛ چراکه ضرورت با وحدت تلازم دارد و وحدت در امر بالفعل موجود، نمی‌تواند محقق شود. شیء همواره به امر نادیده تکیه می‌کند.
بنابراین هگل در اینجا گام مهمی برمی‌دارد. می‌گوید چیزها در استعدادشان بخردانه می‌شوند و نه در آنچه که به‌صورت بالفعل هستند. طرح ضرورت در فعلیت تمام نمی‌شود. این گفته هگل، خلاف چیزی است که به‌طور معمول تلقی می‌شود. معمولاً این طور می‌گویند که در فعلیت می‌توان ضرورت را یافت.


«برای انسان‌ها دشوار است که عادتِ کوشیدن برای شناساییِ ضرورت و اندیشیدن [بر حسب] ضرورت را در خود بپرورانند؛ زیرا مابینِ رخدادها و ادراکِ آزادِ خودشان، انبوهی از مفاهیم (Concepts) و غایات را در میان می‌آورند و انتظار دارند که آنچه اتفاق می‌افتد، با این‌ها مطابقت داشته باشد.»


ما انسان‌ها مفاهیمی می‌سازیم تا رخدادها را برای‌مان عادی کنند؛ یعنی هر پدیده‌ای تبدیل می‌شود به همان چیزی که ما انتظار آن را داریم. مطابق می‌شود با آن درکی که ما از پیش داشته‌ایم.

«و هنگامی که آنچه لاجرم پیش خواهد آمد رخ می‌دهد، یعنی در اکثرِ موارد خلاف بودنِ انتظارشان معلوم می‌شود، آن‌ها Conceptهای خود را با این استدلال دور می‌زنند که «درست است که این موارد طبق ضرورت و به حکمِ آن پیش آمده‌اند، اما رخدادها تصادفی بوده‌اند».»


در این صورت، دیگر رخداد ما را متأثر نمی‌کند. حتی مواردی که رخداد خلاف انتظار ما باشد، آن را تصادفی می‌پنداریم و در این صورت هم رخداد ضربه‌ای به مفاهیم و باورهای پیشین ما وارد نمی‌کند.

«چراکه Conceptهایشان هم، همچون نگاهشان به امور محدود و مضیّق است، آن‌ها امور را صرفاً همچون رخدادهایی منفرد تفسیر می‌کنند و نه همچون نظامی از رخدادها که تحتِ حکومتِ یک روح است؛ و چه بر اثرِ این رخدادها دچارِ رنج شوند و چه [رنجی نبرند و] صرفاً متوجه شوند که آن‌ها با Conceptهایشان در تضاد هستند، هنگامِ اصرار بر Conceptهای خود با لحنی حق‌به‌جانب شدیداً از آنچه رخ داده شکایت می‌کنند.»


در اینجا تفسیربه‌رأی رخ داده است؛ چراکه دیگر رخدادها این‌گونه نیستند که خود، نزد ما حاضر شوند؛ بلکه ما می‌توانیم به هر صورتی آن‌ها را تفسیر کنیم. حتی اگر نتوانیم آن‌ها را به‌سادگی تفسیر به‌رأی کنیم، با گفتن اینکه تصادفی هستند، امکان هر تفسیری را منتفی می‌کنیم و به‌کل آن را نادیده می‌گیریم. آیا اگر الان در یک اتاق دیگر، به‌صورت ناگهانی، لیوانی بیفتد و بشکند، برای ما سؤالی ایجاد می‌کشد؟ آیا گمان می‌کنیم جهان و نظم آن دگرگون شده است؟ خیر؛ آن اتفاق را بیرون از آنچه به آن باور داشتیم، نگه می‌داریم و می‌گوییم تصادفی است؛ تا فشاری بر ما و آنچه از پیش داشته‌ایم، وارد نکند. به همین جهت است که چنین اتفاقی به‌سرعت از ذهنمان محو می‌شود.

دیدگاه شما
ارسـال دیدگـاه



پرسش فلسفی اگر در پی اساس است، راهی جز یافتن آن در انضمامیت ندارد و سیاست اگر قرار است به اجتماعِ سیاسیِ انسان بیندیشد، ناگزیر از درک انضمامی سرشت آن است. آنچه اینجا به‌نحو شگفت‌انگیزی خود را نشان می‌دهد، وضع نقیضه‌گونی است که فلسفه و سیاست را به هم می‌رساند؛ یعنی پیگیریِ اساس در وضع ناپایدار سیاست. در این وضعِ نقیضه‌گون، نه امر ناپایدار همچون تجربۀ پراکنده است و نه اساس چیزی در بنِ مطلق امور.