اطلاعیه
جلسه سوم / بند سوم و چهارم
The health of a state generally reveals itself not so much in the tranquillity of peace as in the turmoil of war.5 The former is a state [Zustand] of enjoyment and activity in isolation, in which government is a wise paternalism which makes only ordinary demands upon its subjects; but in war, the strength of the association between all [individuals] and the whole is displayed, both in the extent of the demands which this association has managed to impose on individuals and in the worth of what the latter are prepared to do for it of their own initiative and inclination [Trieb und Gemut].
Thus, in the war with the French Republic, Germany has found by its own experience that it is no longer a state. Both in the war itself and in the peace which concluded it, it has become aware of its political condition. The following are the tangible results of this peace: some of the finest German territories have been lost, together with several million of the country’s inhabitants; a burden of debt, which weighs more heavily on the southern than on the northern half, prolongs the misery of war far into the peace; and apart from those states which have come under the rule of the conquerors, and hence also of foreign laws and customs, many others will lose what is their highest good, namely their existence as independent states.
سلامتِ بنیۀ یک دولت عموماً، آنقدر که خود را در کشاکشِ جنگ آشکار می‌کند، در آرامشِ صُلح آشکار نمی‌کند. آرامشِ ناشی از صُلح، وضعیتِ تمتّع و فعالیت در انزواست، که در آن حکومت یک پدرسالاریِ حکیم است که از اتباعِ خود تنها مطالباتیِ عادی دارد؛ اما در جنگ، قوّتِ پیوندِ میانِ همگان و کُل به نمایش گذاشته می‌شود، هم از نظرِ میزانِ مطالباتی که این پیوند توانسته با موفقیت بر افراد تحمیل کند، و هم از نظر ارزشِ کاری که افراد حاضرند با ابتکار و تمایلِ خود برای آن انجام دهند.
بنا بر این، آلمان در جریانِ جنگ با جمهوری فرانسه، با تجاربی که از سر گذراند به این واقعیت واقف شد که دیگر یک دولت نیست. هم در جریانِ خودِ جنگ، و هم در صُلحی که پس از پایانِ جنگ برقرار شد، آلمان از وضعِ سیاسیِ خود آگاه شد. نتایجِ آشکارِ این جنگ عبارت بودند از: از دست رفتنِ برخی از زیباترین سرزمین‌های آلمانی و چند میلیون از جمعیتِ آلمان همراه با آن، یک بدهیِ عمومی که بار آن بیش از شمال بر دوشِ جنوب کشور بود، بدهی‌ای که ناملایمات جنگ را به زمان صلح نیز کشاند؛ و افزون بر آن‌هایی که تحتِ قدرتِ فاتحان و در نتیجه قوانین و اخلاقیات بیگانه درآمدند، بسیاری از این دولت‌ها عالی‌ترین خیرِ خود، یعنی استقلال‌شان را، از دست دادند.
تنظیم: مهدی براتی احمدآبادی
فاطمه حقیقت‌طلب
جنگ آباء همۀ چیزها است

مرور جلسه گذشته
در جلسۀ پیش گفتیم که وقتی هگل از «مفهوم» (Begriffen) صحبت می کند، ابداً با مفهوم در معنای متافیزیکالی که پیش تر شنیده بودیم و منتزع از مصادیق بود، طرف نیستیم. در اینجا مفهوم منتزع از جهان نیست و ما با نحوی تاریخیت مواجهیم. اما اگر در مفهوم، تاریخیت داشته باشیم، با نقیضه ای روبه رو می شویم. آن نقیضه چیست؟ چگونه می توان از چیزی واحد به نام آلمان سخن گفت و در عین حال، آن را تاریخی فرض کرد؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ تاریخیت راه دادنِ تغیّر به چیزها است؛ یعنی دیگر به سادگی نمی توان از ثبات و پایداری چیزها سخن گفت. خصوصاً که هگل آن را به جوهر چیزها راه می دهد. به همین سبب است که فُرم فلسفۀ هگل شبیه داستان است. این نقیضه امری موهوم نیست و چیزی در دل خود دارد که باید بتوان به آن نزدیک شد. باید متوجه باشیم که نمی توان این نقیضه را به نحو عادی در چند گزاره یا ایدۀ نظری حل وفصل کرد.
 

جنگ آباء همۀ چیزها است
در این بند از متن، هگل می گوید سلامت بنیۀ دولت در کشاکش جنگ آشکار می شود. چرا؟ چون اکنونیت و تاریخیت در وضعیت جنگ آشکار می شود. در صلح چیزی روشن نیست؛ چراکه همه چیز از روی عادت و طبق روال انجام می شود. مقصود از «پدرسالاریِ حکیم» در متن، تکیه کردن بر داشته ها و سنت ها و روالی است که امور بر طبق آن پیش می رود. در وضعیت صلح، گویی داشته هایی وجود دارد که می توان بر آن ها تکیه کرد؛ چیزهایی از قبیل میراث و سنت تاریخی. برقراری یک پدرسالاریِ حکیم کفایت نمی کند که یک کشور را دولت بدانیم. مقصود از «مطالبات عادی» نیز شرایطِ ازپیش قوام یافته ای است که در بین ما رواج دارد. روابط عادی زمانی جاری است که مناسبات ما بدواً واضح بوده و مطالبات دو طرف از یکدیگر معلوم است.
شاید بتوان گفت که این وضعیت، وضعیتِ شبان و گله است. همه در انزوا به کار خودشان مشغول اند و امر سیاسی به پدرسالارِ حکیم واگذار شده است و همه از ایشان مطالبات عادی دارند. مطالبۀ خطیری در میان نیست که وحدت جمعیتی را انتظار بکشد. البته این وضعیت خود نظمی دارد. منتها این نظم، یکی بودنِ جمعیت را تضمین نمی کند. هرکس طبق قواعد و سازوکاری، موقعیتی دارد و مشغول به کار خود است. «در جنگ است که قوت رابطه میان همگان و کل نمودار می شود.» در جنگ معلوم می شود که تک تکِ ما چه نسبتی با کلیت خودمان داریم.
کل همواره چیزی از افراد طلب می کند که افراد آن را تحمیلِ کل بر خود نمی دانند. افراد در نسبت با کل، در نقطۀ اطاعت محض نیستند. اطاعت در اینجا از سر نوعی ابتکار است، نه اینکه صرفاً چون کل آن را طلب کرده، به آن روی آورده شود. پس نوعی حرکت در اینجا جریان دارد. افراد خواستۀ کل را به نحوی بروز می دهند که گویا خواستۀ خودشان است. هگل در «عناصر فلسفۀ حق» می گوید آزادی باید بخردانه باشد. آزادیِ بخردانه یعنی چه؟ یعنی افراد در نسبت با کل یا دولت کاری را انجام می دهند، اما آن را همچون قیدی بر خود نمی بینند؛ بلکه آن را همچون فعلِ خود می دانند.
هگل می گوید صرفاً در جامعه ای که با موقعیتی تنش آلود تماس دارد و در یک کشاکشِ اساسی قرار گرفته است، برقراریِ چنین رابطه ای میان دولت و مردم ممکن می شود. اگر جنگ را بگیرید، این رابطه نیز از بین می رود. این حرف خیلی اساسی است. حکومتی را فرض کنید که در آن، مردم در وضعیتی عادی، روابطی با خود و دولت دارند. هگل مدعی است که در اینجا لزوماً جامعه ای وجود ندارد. در جایی که آن کشاکش نباشد، «وضعیت تمتّع و فعالیتِ در انزوا» حاکم است. ما به مانند همگان مطالباتی از دولت داریم و دولت هم مواجهه ای با ما دارد. این رابطه نوعی همکاری است؛ اما در این همکاری لزوماً ملت نداریم. هگل می گوید این مجموعه نمی تواند واجد نامی برای خود باشد.
ارسطو در فصل پنجمِ کتاب سوم از رسالۀ «سیاست»، بعد از اینکه انواع حکومت را برمی شمارد، از «جامعۀ سیاسی» سخن می گوید. او می پرسد آیا اگر عده ای برای دفاع از یکدیگر نحوی اتحاد نظامی تشکیل دهند، جامعه ای سیاسی ساخته اند؟ اگر جمعی روابط سوداگرایانه و تجاری داشته باشند، موفق به تشکیل دولتی شده اند؟ ارسطو می گوید در این ها وحدت و جامعۀ سیاسیِ راستین وجود ندارد؛[1]  چراکه «هدف جامعۀ سیاسی نه تنها زیستن، بلکه به زیستن است. ورنه جانوران و بندگان نیز می توانستند گرد هم آیند و جامعۀ سیاسی را تشکیل دهند.»[2]  «هدف جامعۀ سیاسی را باید نه فقط با هم زیستن، که به انجام رساندن کارهای بزرگ و پرارج دانست.»[3]  هگل نیز همان طرح ارسطو را دنبال می کند و این شکل اجتماع و این نوع همکاری را جامعۀ سیاسیِ راستین نمی داند؛ چراکه تنها در یک موقعیتِ نه چندان طبیعی است که افراد یک جامعه متوجه وحدت خود می شوند و امکان دولتمندی را می یابند. آن زمان که ما صرفاً در پی رفع نیازهای پیشینی خود باشیم، هرقدر با هم همکاری کنیم و روابطی داشته باشیم، هنوز جمعی را نساخته ایم. اینجاست که معنی جنگ یا همان موقعیت کشاکش روشن می شود. در موقعیت کشاکش است که افراد یک ملت می توانند مطالبات خطیر از یک دیگر داشته باشند و در این مطالبات خطیر است که ملتی زاده می شود.
این سخن نتایج دشواری دارد. اگر کشوری بخواهد برای خودش ملتی داشته باشد، باید کشاکشِ اساسی خود را حفظ کند و این کشاکش لزوماً به معنای مرسوم نبرد نیست. در فلسفۀ قرن بیستم، این ها تئوری پیدا کرده است. مثلاً فرانسوی های قرن بیستم مشخصاً راجع به «غیریت» سخن می گویند و اینکه غیریت چگونه امکان شکل گیریِ خود است؛ گرچه سخن آن ها با هگل تفاوت دارد. به هر روی در جنگ است که قوت رابطه میان همگان و کل نمودار می شود. 
اگر بخواهیم یک بار به عقب برگردیم، ابتدا گفتیم که آلمان دیگر یک دولت نیست. بعد متوجه شدیم طرح سیاست و دولت به واسطۀ تاریخیت ممکن می شود. بعد ملتفت شدیم تاریخیت در نحوی کشاکش اساسی رخ می دهد. جنگ و کشاکش اینجا دقیقاً در معنای هراکلیتوسی است. هراکلیتوس می گوید «جنگ آباء همۀ چیزها است و حاکم بر آن ها نیز.» هایدگر در توضیح یکی از اشعار هولدرلین به این فقرۀ هراکلیتوس ارجاع می دهد؛ با این مضمون که منظور از جنگ، زدوخورد نیست، بلکه آن چیزی است که جان و جوهرۀ امور را به میان می کشد. جنگ را نباید دست کم گرفت. جنگی که قوت اعضا و ملت را به میان می‌آورد ، هر زدوخوردی نیست . درست است که یک ملت در لحظۀ کشاکش می تواند وحدت خود را حفظ کند، اما این کشاکش لزوماً شرکت در یک زدوخورد نیست. در لحظۀ «مواجهه» است که امکانی برای «بودن» پیدا می شود. اینجا هگل از مردم خارج از تمدن سخن نمی گوید که پیوسته در زدوخوردند. کسانی که وطن و تعلقی ندارند و پیوسته در زدوخورد هستند، ابداً در جنگ نیستند؛ ملت هم نیستند. برای آن ها جنگ همچون آزمونی برای نگه داشتنِ وحدتشان نیست.
زمانی که از جنگ صحبت می کنیم، در کشاکش این جنگ، امکانِ وجودداشتن و حفظ این وجود ممکن شود. اگر این کشاکش منتفی شود، موجودیت آن جمع نیز منتفی می شود. چنین کشاکشی صرفاً می تواند در مرز رخ دهد. اگر کشاکش را از مرز بستانید، دیگر جایی برای جنگیدن وجود نخواهد داشت. باید کشاکشی باشد که در دو سوی مرز، چیزی را ظاهر کند و به وجود آورد. اگر این مرز که ضامن ظهور چیزهاست، حذف شود، هر زدوخوردی به منازعه ای کور تبدیل می شود. آیا داعش می جنگد؟ داعش چه چیزی را می خواهد نگه دارد؟ آیا ملتی در کار است؟ داعش هم ایرانی می کُشد و هم آمریکایی. هم با طالبان می جنگد و هم با سوری ها. انگار سیلی راه افتاده که همه چیز را خراب می کند. با حضور در این کشاکش، باید در پی تعریفی بود؛ نه اینکه تعریف از پیش مستقر شده باشد و جنگ صرفاً در پیِ مصرف آن باشد. چه بسا توافقی شکل بگیرد که به دنبال خود، ملتی را نسازد. چه بسا خصلت های مشترکی بین افراد وجود داشته باشد، ولی برای ملت شدن کفایت نکند.
آنچه در اینجا اهمیت دارد، این است که یافتِ «کشاکش»، در «اکنونیتِ» آن چیز ممکن است و این خود وحدت و تعیّن آن چیز را ممکن می سازد.
هگل می گوید آلمان در جریان جنگ، به این حقیقت واقف شد که دیگر یک دولت نیست. اولاً توجه کنید که برای هگل، مسئلۀ جنگیدن حائز اهمیت است. جنگ نقطه ای است که انسان با واقعیت و با تاریخیت امکان تماس پیدا می کند. اگر در آن جملۀ «آلمان دیگر یک دولت نیست»، ملتفتِ یک طرح سیاسی برای جامعه باشیم، می بینیم که هگل دارد به واسطۀ جنگ، امکان درکِ تاریخیت و اکنونیت را برای ما آشکار می کند. بعد از جنگ است که می توان این هشدار را داد که آلمان دیگر یک دولت نیست.
این متن در موقعیتِ تاریخیِ جمهوری وایمار نیز حرفی برای گفتن دارد. این وضعیت، دقیقاً اتفاقی است که برای جمهوری وایمار افتاد. آلمان بعد از جنگ اول به یاد می آورد که ممکن است چنان مضمحل شود که گویی از هستی ساقط شده است. هیچ کس مانند آلمان در اروپا به این فهم از خویشتنِ خود نرسیده است. ماکس وبر در این خصوص عبارتی مهم را نقل می کند: «آلمان سرزمین پدران نیست؛ بلکه سرزمین فرزندان است.»[4]  ما آلمان را به ارث نبرده ایم. آلمان همان چیزی است که دارد ساخته می شود. الان دقیقاً می توان فهمید که چرا در دورۀ وایمار، همۀ بحث ها به این سمت و سو است که چگونه دوباره می توانیم یک ملت داشته باشیم. حقوق دانی مثل کلسن فکر می کرد که با حقوق می توان موجودیتی به نام آلمان را نگه داشت. در مقابل، اشمیت طور دیگری فکر می کند. در واقع یک تجربۀ تاریخی مشترک است که کلسن و اشمیت و هگل را بر سر بحث از این موضوع اساسی می کشاند.
هگل در اینجا ملتفت می شود که وجود آلمان، امری طبیعی نیست. آلمان می تواند نباشد، همان گونه که می تواند باشد. از نظر هگل، بعد از جنگ مشخص می شود که آلمان واقعاً دیگر یک دولت نیست. چرا؟ چون در جنگ است که معنای باهم بودن یک جامعه آشکار می شود. چون در جنگ است که پیشینی نبودنِ چیزها در سیاست نمایان می گردد. جنگ مظهر کامل سیاست است. ویژگی منحصربه فرد سیاست این است که از پیش با خودش چیزی را تعیین نمی کند. متعلق به امروز است. به اکنونیت تعلق دارد. البته در سیاست هم می توان آداب و رسوم و قواعدی را سراغ گرفت که به تعبیر ماکیاوللی، سیاست را امن می کنند و در واقع عرصۀ سیاست را غیرسیاسی کنند. اما در لحظه ای که با جنگ مواجه می شویم، این آداب و رسوم به تنهایی نمی توانند نظم جامعه را برقرار دارند. آیا اگر فرماندۀ کارکشته ای در جنگ در رأس امور باشد، پیروزی قطعی است؟ جنگ حامل سیاست است. فرماندهی که در جنگ به پیش داشته های خودش اتکا کند، شکست می خورد. فرمانده برای موفقیت و پیروزی باید تازگی امور را ببیند.
در نقطۀ جنگ است که می توان اکنونیت را دیدار کرد. به همین دلیل، جنگ سیاسی ترین نقطۀ سیاست است و آن جایی است که یک ملت تشکیل می شود یا آشکار می شود که به واقع وجود نداشته است. اگر بخواهید یک کشور را در لحظۀ موجودیتش دیدار کنید، باید به نقاط جنگ آن نظر کنید. وقتی نقاط جنگ را پیدا کنید، روشن می شود که واقعیت این کشور چیست و نحوۀ موجودیتش چگونه است. جنگ است که به واقع داشته های ما را مشخص می کند. تا قبل از آزمون جنگ چیزی روشن نیست.
به همین منوال در لحظۀ جنگ است که آلمان از وضع سیاسیِ خود آگاه می شود. هگل می گوید قبل از جنگ، آلمان نمی توانست واقعیت خودش را ببیند؛ امکانِ دیدارِ خودش را نداشت. این سخن بدین معنا است که شما وقتی می خواهید چیزی را بشناسید، باید جنگ آن را پیدا کنید. ایالات متحدۀ آمریکا را چگونه می توان شناخت؟ باید نقطۀ جنگش را پیدا کرد. باید نقطۀ مواجهه و کشاکش اساسی آن را یافت. آمریکا در آن نقطه خودش را نشان می دهد. اسرائیل را چطور می توان شناخت؟ تعبیر مضحکی وجود دارد که می گوید اسرائیل را با دین یهودیت می توان شناخت. از آن بدتر این است که برای شناخت اسرائیل، به تلمود مراجعه می کنند. چرا خطاست؟ چون برای شناخت چیزها بدواً نمی توان به ایده ها و مفاهیمی که بیرون از صحنه ایستاده اند، ارجاع داد. نمی توانید بگویید با خواندن کُتُب یهودی ها با مبانی تفکرشان آشنا می شوم و بعد اسرائیل را می شناسم. تنها در لحظۀ نزاع اسرائیل است که می توان اسرائیل را شناخت. البته تشخیص جنگ به سادگی ممکن نیست؛ چراکه منظور از جنگ صرفاً زدوخورد مادی نیست. گاهی کشورها جنگ خودشان را پنهان می کنند. اما در هر صورت، باید بتوان جنگِ چیزها را پیدا کرد تا دیدار با معنای آن ها امکان پذیر شود.
از سرِ درک لحظۀ اکنونیت است که می توان کشورها را شناخت. اکنونیت در لحظۀ برخورد، می تواند تجربه شود. اکنونیت در لحظۀ برخورد، خود را نمودار می کند. آنچه نقطۀ برخورد ندارد، اکنونیت ندارد. این سخن ابعاد فلسفی مهمی دارد. چیزها ویژگی های متکثری دارند. اِلِمان های بی شماری هست که هیچ گاه نمی توان همه آن ها را به حساب آورد. در این صورت چگونه می توان چیزها را شناخت؟ این صحبت اثرات مستقیمی هم در علم حقوق دارد. حقوق دانی که می خواهد برای جامعه ای قانون وضع کند، چگونه می تواند این کار را انجام دهد؟ آیا همین که بگوید قانون باید روزآمد و متناسب با شرایط و اقتضائات باشد، کافی است؟ مثلاً یکی می گوید اولویت امروز مردم ایران، آزادی فرهنگی است. شخص دیگری می پرسد که آیا این توصیف فقط در مورد تهرانی ها است یا سایر ایرانی ها را هم شامل می شود؟ و پرسش ها همین طور ادامه پیدا می کند. اینجاست که کثیری از شاخص ها و اِلِمان ها ظهور می کنند که تا بینهایت می توانند ادامه یابند. اینجاست که اکنونیتِ یک چیز گم می شود و ما به سادگی توان درک همین حضور نزدیک را نداریم. پس اکنونیت یک چیز، چیست و در کجا خود را نشان می دهد؟ در نقطه ای که یک بار موجودیت و جمعیتِ خود را متعین کند و این رخ نمی دهد، جز در صحنه جنگ. جنگ آن جایی است که اساس چیزها ظهور می کند. در این نقطۀ است که یک چیز خود را جمع می کند تا پیدا شود.
پس اساسِ یک کشور بدواً به واسطۀ سنت ها و مبانی آن کشور قابل کشف نیست. اساس در نقطۀ نزاع یک کشور پدیدار می شود و بعد از آن است که مبانی پشت سر آن ظاهر می شود. مبانی و بنیادها از سر فراخوان سیاست پدیدار می شوند، نه اینکه سیاست ازِ سر فراخوانِ بنیادها باشد. به عبارت دیگر، این عزم و ارادۀ یک انسان یا یک ملت است که او را در موقعیت یافت بنیاد قرار می دهد. این همان چیزی است که تحت عنوان تاریخیت از آن یاد می کنیم.
یک مسئله اساسی دیگر نیز اینجا اهمیت دارد. مسئله در جنگ، صرفاً پیروزی یا شکست نیست؛ بلکه صحبت بر سر این است که چه کسی عهده دار این شکست یا پیروزی می شود. اگر در جنگ آلمان، تنها بخشی از آن سرزمین احساس شکست می کرد، یعنی ملتی واحد وجود ندارد. در شکست خوردن نیز ملتی عهده دار شکست می شود. ایران وقتی خرمشهر را از دست داد، به کل کشور جراحتی سخت وارد شد. همگان عهده دارِ ازدست رفتن خرمشهر شدند. در عراق اما وقتی داعش موصل را می گرفت، مردم اربیل یا بصره فشاری بر خود حس نمی کردند؛ چون مرز عراق، برای آن ها واقعیتی نداشت یا به تعبیر دیگر، مرزِ آن کلی نبود که به آن تعلق داشتند. آنجا شکست به یک موجودیت واحد وارد نمی شد. نمونۀ واضح دیگر، جنگ های صفویان با عثمانیان بود. جنگ هایی که ما با عثمانی داشتیم، در مجموع موفقیت آمیز نبودند. ما معمولاً در این جنگ ها شکست می خوردیم؛ اما درک امروز ما از ایران، حاصل تأسیس و تجربه صفویه است. آن شکست ها باعث شده است که ما درکی از هویت جمعی خودمان پیدا کنیم. دولت صفویه توانست تمایزی برای مردم ایران ایجاد کند.
تلقی ما از مرز معمولاً درست نیست. آنچه سبب جدایی چیزها از یکدیگر و شکل گیری مرز می شود، در یک درک صرفاً فیزیکال به دست نمی آید. مرزِ چیزها در نیرویی است که چیزها به یک دیگر وارد می کنند. مرز را نمی توان با خط تعیین کرد. مرز آنجاست که کشور بتواند نحوۀ «بودن» خود را ظاهر کند. مرز آمریکا کجا است؟ خیال خام است که مرز آمریکا را در مجاورت با مکزیک و کانادا بدانیم. مرزِ یک چیز به کیفیت بودنش مربوط می شود. صفویه توانست در عین شکست، برای ایران مرز بسازد و ایران را در ایران بودنش حفظ کند؛ اما قاجار نتوانست این مهم را عهده دار شود. در دورۀ ناصرالدین شاه با معاهدۀ آخال و پاریس و گلداسمیت، یک سوم ایران جدا شد؛ اما ما در خاطرۀ خود، کمتر از آن یاد می کنیم؛ چراکه کلیت ایران سست شده بود. اما از جداشدن قفقاز در جنگ های ایران و روس احساس زخم می کنیم. ما در معاهدۀ گلستان و ترکمانچای، به واقع چیزی را از دست دادیم؛ چراکه هنوز آن کلیت فراهم آمده از صفویان را در خاطر داشتیم. ققفاز داشته ای از ایران بود که از دست رفت. اتفاقی که با صفویه افتاد، این بود که برای ما هویتی ساخت و در نقطۀ تأسیس هویت و بودنِ ما بود که مرزهای ایران شکل گرفت. بنابراین کشاکش و کیفیتِ بودنِ ماست که مرز را معنا می کند.

Footnotes

  1. ^ «هدف جامعۀ سیاسی، اتحاد نظامی برای دفاع در برابر خطر و یا سوداگری و بازرگانی نیست؛ ورنه اتروسکیان و کارتاژیان و همۀ مللی که با یکدیگر در کار بازرگانی اند، باید اعضای یک شهر به شمار آیند. راست است که این اقوام پیمان هایی دربارۀ ورود و صدور کالا و قراردادهایی برای پرهیز از نادرستی و دغل کاری و میثاق هایی برای دفاع متقابل با یکدیگر بسته اند، ولی هیچ مقامِ صالحِ مشترکی برای تضمین اجرای این پیمان ها ندارند و هر طرف خود دارای صاحب منصبانی جداگانه است. و هیچ یک اعتنایی به این امر نمی کنند که دیگری باید دارای چه خصالی باشد یا در پی آن نیست که افراد مللی را که شریک اویند از بیداد و گناه در امان دارد، بلکه از آن ها صرفاً خواهان پرهیز از تعدی است.» ارسطو، سیاست، 1280
  2. ^ ارسطو، سیاست، 1280الف
  3. ^ ارسطو، سیاست، 1281الف
  4. ^ The national state and economic policy, Max Weber
دیدگاه شما
ارسـال دیدگـاه



پرسش فلسفی اگر در پی اساس است، راهی جز یافتن آن در انضمامیت ندارد و سیاست اگر قرار است به اجتماعِ سیاسیِ انسان بیندیشد، ناگزیر از درک انضمامی سرشت آن است. آنچه اینجا به‌نحو شگفت‌انگیزی خود را نشان می‌دهد، وضع نقیضه‌گونی است که فلسفه و سیاست را به هم می‌رساند؛ یعنی پیگیریِ اساس در وضع ناپایدار سیاست. در این وضعِ نقیضه‌گون، نه امر ناپایدار همچون تجربۀ پراکنده است و نه اساس چیزی در بنِ مطلق امور.