اطلاعیه
جلسه دوم / بند دوم
There is no longer any argument about which concept the German constitution falls under. What can no longer be related to a concept [begriffen] no longer exists. If Germany were supposed to be a state, we could only describe the present condition of the state’s dissolution as anarchy (as a foreign scholar of constitutional law did), were it not that the parts have reconstituted themselves into states which have retained a semblance of unity, derived not so much from a bond which still exists as from the memory of an earlier one. In the same way, fallen fruit can be seen to have belonged to a particular tree because it lies beneath its branches; but neither its position beneath the tree nor the shade which the tree casts over it can save it from decomposition and from the power of the elements to which it now belongs.
دیگر هیچ استدلالی وجود ندارد که بتوان مفهوِم اساسِ آلمانی را ذیلِ آن گنجاند. آنچه که دیگر به یک مفهوم (begriffen) مرتبط نباشد، دیگر وجود ندارد. اگر آلمان نام یک دولت بوده باشد، وضعِ زوال‌یافتۀ کنونیِ این دولت را تنها می‌توان آنارشی نامید (چنانکه یک دانشمندِ خارجیِ حقوقِ اساسی، یعنی وُلتر، چنین گفته است)، مگر نه اینکه اجزاء این دولت هر یک خود را در قالب دولت‌هایی بازتأسیس کرده‌اند که صرفاً وحدتی ظاهری و دروغین را حفظ کرده‌اند؛ وحدتی که بیش از آنکه از پیوندی همچنان موجود برخاسته باشد، تنها بر خاطرۀ پیوندی در گذشته متّکی است. همانطور که با دیدنِ میوۀ افتاده پای یک درخت، می‌توان فهمید که این میوه متعلق به آن درختِ خاص بوده، زیرا پای شاخه‌های آن افتاده است؛ اما نه جایگاهِ آن زیرِ درخت و نه سایه‌ای که درخت بر سرِ آن می‌افکند، نمی‌تواند از آن در برابر تجزیه‌شدن و قدرتِ عناصری که اکنون بدان‌ها متعلّق است (زمین و موجودات آن) محافظت کند.
تنظیم: فاطمه حقیقت‌طلب
کلیت زمانمند است

مرور جلسه گذشته
در ابتدای جلسه قبل، مقدمه‌ای در اهمیت و چگونگیِ خواندن متن گفته شد. گفتیم که متن‌خوانی برای ما، همچون یک «میدان» است که خودِ مؤلف هم در همان میدان حضور یافته و در کشاکش با پرسشی ضروری، دست به تألیف اثر خود می‌برد. از این رو، مهم است که ما هم صرفاً تماشاگر متن نباشیم. در متن‌خوانی، در مقام خواندن متن بودن، همانا ایستادن در مقام تألیف متن است. تنها در این صورت است که می‌توانیم فراتر از زمینۀ تاریخی متن یا وقایع مربوط به مکان و زمانی خاص، به پرسش‌های اساسی و ضرورت‌هایی که نویسنده را به تأمل و تعمق واداشته، دست یابیم. تنها در این صورت است که پرسش‌هایی از آن دست که ماکیاوللی و هگل و هابز طرح کرده‌اند، پرسشِ ما و زمانۀ ما نیز می‌شود.
در گام بعدی، خلاصه‌ای از موقعیتِ متنِ «اساس آلمان» و مسئلۀ هگل در آن مطرح شد که در جملۀ اولِ آن رساله، با کوبندگیِ هرچه تمام‌تر بازتاب می‌یابد: «آلمان دیگر یک دولت نیست.» هگل بعد از طرح این گزاره، به سراغ مفهوم دولت می‌رود و در تلاش است تا معنای «اساس‌داشتن» را توضیح دهد. او می‌پرسد: آیا معنای «باهم‌بودن» در اجتماعِ ما وجود دارد؟ هگل به شکست آلمان در جنگ، به‌منزلۀ یک اتفاق ساده و گذرا نمی‌نگرد؛ بلکه آن را به رخدادی اساسی تبدیل می‌کند. او آلمان‌بودنِ آلمان را در پی این شکست، زیر سؤال می‌برد و این مهم را با تأکید بر «دولت»نبودن آلمان نشان می‌دهد؛ چراکه به‌عقیده هگل، آلمان بدون دولت دیگر نمی‌تواند خود را همچون یک موجودیت واحد بشناسد.
همچنین گفتیم که هگل در مقدمۀ بحث خود دربارۀ معنای «اساس‌داشتن»، ابتدا از دو گروه سخن می‌گوید که یکی (حقوق‌دانان پیشین) بدون التفات به نقطۀ انضمامیت، خواهان طرحی از اساس آلمان به‌نحو علمی بود و گروه دیگر (حقوق‌دانان مدرن) در پی ناکامیِ دستۀ اول، به طرح آشتی با واقعیت روی آورد؛ واقعیتی که تنها به رتق‌وفتق امور، در روزمرگی‌شان مربوط می‌شود. جانِ کلامِ این دو گروه همواره ما را با این نقیضه مواجه می‌کند که توجه صرف به مفهوم، ازدست‌دادن واقعیت و توجه صرف به واقعیت، از دست‌دادن مفهوم است. این نقیضه همواره در تمامِ دامنۀ وضعیت انسانی حضور داشته و نمی‌توان به‌سادگی بر آن چیرگی یافت. هگل اما می‌خواهد از هردوی این گروه‌ها فراتر رود. میدانِ هگل، ایستادن در همین مرز است. حال پرسش این است که چگونه می‌توان در این میانه حاضر شد؟ 
با هگل، جوهر امر تاریخی می‌شود
با توجه به آنچه جلسه پیش گفته شد، این نکته اهمیت می‌یابد که بدانیم این متن، در کجا و در چه مرز و میانه‌ای نوشته شده است؛ چراکه هگل تلاش دارد در همین نقطه بایستد. این نکته را نباید فراموش کرد که هگل همان کسی است که اگر بخواهیم کل پروژه او را در یک جمله خلاصه کنیم، آن جمله عبارت است از اینکه «جوهر، امر تاریخی است». این را با خواندن کتاب «پدیدارشناسی» او بهتر می‌توان درک کرد. این اثر با آثار فلسفیِ ماقبل هگل، بسیار متفاوت است و مطالعۀ آن، احساسی مشابه خواندنِ داستان به ما می‌دهد. گویی در آن چیزی وجود دارد که دائماً در حال حرکت است و در هر حرکت، ضربه‌ای می‌خورد و به درون خویش برمی‌گردد و چیزی از خود را دوباره کشف می‌کند. یعنی خودِ جوهر در حال حرکت است. اما چگونه می‌توان این ادعا را بر زبان راند؟ وقتی می‌گوییم «جوهر حرکت می‌کند»، یعنی آمادگی پیدا کرده‌ایم برای پذیرش یک نقیضه در فهم پدیده‌ها.
هگل متوجه این بود که نمی‌توان از «تاریخیت» برای فهمیدن چیزها صرف‌نظر کرد. مسئله «تاریخیت» برای هگل، فهم «اکنونیت» است. یعنی این چیز هست و واقع شده و ما نمی‌توانیم «وقوع» آن را از «بود» آن جدا کنیم. این کارِ بسیار مهم و خطرناکی است؛ چون به یک معنا نقد تاریخ متافیزیک است. اساساً چرا متافیزیک شروع شده بود؟ متافیزیک قرار بود نگهدارندۀ جهان باشد. فیلسوف قرار بود جهان را از اینکه به ورطه بیفتد و خائوس (Chaos) باشد، نجات دهد. با فیلسوف بود که ما می‌توانستیم بگوییم با خائوس روبه‌رو نیستیم، بلکه با کاسموس (Cosmos) مواجهیم. اینجا بود که متافیزیک متولد شد. برای مثال، ارسطو با طرح جوهر، اساسی را بنا می‌کند تا به واسطۀ آن، جهان را نگه دارد؛ اساسی که گویی در آن تغیر راه ندارد و جهان بر آن بنا می‌شود. به همین دلیل، متافیزیک در تاریخ خود، با امر متغیر یا با وجوهِ وجودشناختیِ انسان کمتر سروکاری دارد. هگل با طرح تاریخیتِ جوهر، به نقد سنتِ متافیزیک می‌پردازد، که البته این به‌معنای خروج او از متافیزیک نیست. «تاریخیت» یعنی «اکنونیت»؛ یعنی من نمی‌توانم «وقوعِ» یک چیز را از جوهریت آن جدا کنم. به همین دلیل فلسفۀ هگل شبیه داستان است.
به بحث خود بازگردیم. وقتی هگل می‌گوید «آلمان دیگر یک دولت نیست» و از «اساس» سخن می‌گوید، به‌دنبال یافتنِ یک مفهوم صرفاً پایه‌ای نیست تا آن را بنیاد قرار دهد تا همه‌چیز مطابق با آن منظم شود؛ بلکه وی معتقد است اگر پرسش از «اساس»، پرسش از جوهری در آلمان است، این اساس باید حائز «تاریخیت»  باشد.[1] هگل کسی است که امر تاریخی را وارد فلسفه کرد؛ پس وقتی از اساس صحبت می‌کند، نمی‌تواند این تاریخیت را در آن راه ندهد. مسئله او «واقعیت» و «درجهان‌بودن» است.
حال باید ببینیم هگل چگونه می‌خواهد از اساسی صحبت کند که تاریخیت دارد. باید این مسئلۀ اساسی را در این متن جستجو کنیم که هگل چگونه می‌تواند در این میانه بایستد و این نقیضه را حمل کند.
کلیت زمانمند است
جمله اول این بند، برای ما روشن می‌کند که آنچه هگل تحت عنوان «مفهوم» از آن صحبت می‌کند، با آنچه گروه اول و دوم در بند اول متن از آن یاد می‌کنند، متفاوت است. مفهوم برای هگل تاریخیت دارد. او نمی‌خواهد مانند حقوقدانان اساسی، اساس را به عنوان یک طرحِ پیشینیِ علمی و استدلالی که غیرتاریخی است، در نظر بگیرد و آلمان را بر آن مفهوم و ایده بنیاد کند. جمله طلایی این بخش که باید بسیار به آن پرداخت، این است:
«مگر نه اینکه اجزاء این دولت هریک خود را در قالب دولت‌هایی بازتأسیس کرده‌اند که صرفاً وحدتی ظاهری و دروغین را حفظ کرده‌اند؛ وحدتی که بیش از آنکه از پیوندی همچنان موجود برخاسته باشد، تنها بر خاطرۀ پیوندی در گذشته متّکی است.»
دولت آلمان متشکل از ایالت‌هایی بود که هر کدام اجزایی مستقل از هم بودند که بر اساس متن، صرفاً وحدتی ظاهری و دروغین را حفظ می‌کردند؛ وحدتی که بیش از آنکه از پیوندی همچنان‌موجود برخاسته باشد، تنها بر خاطرۀ پیوندی در گذشته متّکی است. اما از نظر هگل، «اساس» وحدتی همچنان‌موجود است. ویژگیِ این اساس، باید «همچنان‌موجودبودن» باشد. نمی‌توان در این وحدت، فقط به خاطره و آنچه قبلا بوده است، تکیه کرد؛ بلکه این پیوند باید پیوسته و در امروز وجود داشته باشد.
صحبت‌کردن از وحدت چیزها برای هگل، وضع دراماتیک دارد. یک کشور را تنها به دلیل داشتن تاریخِ مشترک نباید کشور دانست. نمی‌شود ارجاع داد به وحدتی که قبلاً وجود داشته است؛ بلکه وحدت باید پیوسته وجود داشته باشد. حال جمله ابتدایی این نوشته را بهتر درک می‌کنیم: «آلمان دیگر یک دولت نیست.» وقتی وحدتِ «اینک‌موجود»، شرط ملت‌شدن و یکی‌بودن ماست، آن‌وقت است که می‌فهمیم پای سیاست و دولت به میان آمده است.
هگل بر وحدتِ «اینک‌موجود» تأکید می‌ورزد و با این عبارت، نسبتی را با دولت برقرار می‌سازد. «اینک‌موجود» به‌جای اینکه هگل را مثلاً متوجه نهادهای علمی و سنتی کند، متوجه دولت می‌سازد. چرا؟ چون دولت است که می‌تواند معرفِ وحدتِ «اینک‌موجود» باشد. دولت است که می‌تواند همین‌ الان نشان دهد که ما چه هستیم و چه نیستیم. هگل در ادامۀ این جمله‌های درخشان خود، مثال خوبی هم می‌زند:
«همان‌طور که با دیدنِ میوۀ افتاده پای یک درخت، می‌توان فهمید که این میوه متعلق به آن درختِ خاص بوده، زیرا پای شاخه‌های آن افتاده است؛ اما نه جایگاهِ آن زیرِ درخت و نه سایه‌‌ای که درخت بر سرِ آن می‌افکند، نمی‌تواند از آن در برابر تجزیه‌شدن و قدرتِ عناصری که اکنون بدان‌ها متعلّق است، (زمین و موجودات آن) محافظت کند.»
مثلاً هرات و آذربایجان روزی جزء ایران بوده‌اند و اشتراکات زبانی و فرهنگیِ زیادی هم با ما دارند؛ مانند برگزاری عید نوروز؛ اما امروز نمی‌توان همه این‌ها را تحت نام واحد «ایران» فراخوند. زمانی که به‌تعبیر هگل میوه از درخت جدا می‌شود یا وحدتِ «اینک‌موجود» گسسته می‌شود، اجزاء نسبت خود را با منشأ خویش از دست می‌دهند. هگل می‌گوید ممکن است نامی مانند آلمان در میان باشد، بدون اینکه مابه‌ازای واحدِ واقعاً موجودی داشته باشد. این نام، یک نامِ مرده است، یک فریب است. یا مثلاً ممکن است کشوری خود را با نهادهایی که دارد، بشناسد و خود را یک کشور و دولت بداند؛ اما یک واحد سیاسی نباشد. هگل وجود مجموعۀ این نهادها را دلیلی بر موجودیت واحد تلقی نمی‌کند؛[2]  بلکه این‌ها را اجزایی می‌داند که چه‌بسا به شکل‌گیری کلیتی واحد نرسیده‌اند.
نکته مهمی که باید در اینجا ذکر شود، این است که عموماً مسئلۀ وحدت را با کل و جزء توضیح می‌دهند. مثلاً زیاد گفته می‌شود که اگرچه دوچرخه متشکل از اجزایی همچون فرمان، چرخ و رکاب است، اما دوچرخه‌بودنِ آن، قابل تحویل و فروکاست به این اجزاء نیست. دوچرخه‌بودنِ دوچرخه در واقع چیزی بیش از اجزای آن و جمع چرخ و فرمان و رکاب و... است. این را در مورد جامعه هم می‌گویند که جامعه کل است و افراد اجزاء آن هستند؛ یا جامعه‌بودنِ جامعه، چیزی بیشتر از افراد آن است. این یک تعبیر مشهور است؛ با این حال صحیح نیست. علت آن را می‌توان در همین عبارت «اینک‌موجود» یافت. «اینک‌موجود» یعنی راه‌دادنِ زمان به وحدت. دوچرخه‌بودن در یک زمانی تحقق یافته است و همیشه دوچرخه و یک کل باقی می‌ماند. در جامعه هم این کل و این وحدت یک بار رخ داده است؛ ولی چون وحدت باید «اینک‌موجود» باشد و مسئلۀ زمان وجود دارد، این وحدت باید پیوسته رخ دهد و نگه داشته شود. به‌عبارت دیگر، این کل یا وحدت، هرآینه در حال فروریزی است و نگهداشت این وحدت است که اهمیت دارد؛ یعنی همان‌گونه که این وحدت در زمان به وجود آمده، در زمان هم باید نگه داشته شود و این یعنی ضرورت دولت! «اینک‌موجود» نشان می‌دهد که تعبیر رایجِ کل و جزء برای فهم موجودیت واحد یک اجتماع ناکافی است؛ زیرا با این تعبیر، اولاً درک ما از جامعه به درک ایستایی مبدّل شده و ثانیاً کلیت تبدیل می‌شود به امری که گویی بیش از اجزای خود، مستقلاً در جایی «وجود دارد» و این مسئله‌، زمینۀ نادیده‌گرفتن اجزا را فراهم می‌کند و جزئیت را از بین می‌برد.
وحدتِ اینک موجود، وحدتِ در زمان و در حرکت است. گویی ما در یک داستان قرار داریم. این وحدت در یک زمانی پیوندی را به وجود آورده است و این پیوند و باهم‌بودن، باید در زمان برقرار بماند. در اینجا برخلاف تعبیر رایج جزء و کل، ما شاهد حضور قدرتمند اجزاء در صحنه هستیم؛ زیرا گویی این اجزاء هستند که این وحدت را نگه داشته و مسئولانه کل را در خود حاضر می‌کنند.
در اینجا با توجه به گفتگوهایی که درباره فهم هگل از اساس و سپس ضرورت دولت صورت گرفت، سؤالاتی برای ما مطرح می‌شود. مثلاً این سؤال پیش می‌آید که دولت چگونه می‌خواهد نگهدارنده ما همچون جمع باشد؟ چگونه می‌تواند وحدت را پیوسته حفظ کند؟ در واقع عبارت «اینک‌موجود»، چالش و ابهامی را برای دولت ایجاد می‌کند؛ چون وقتی این وحدت «اینک‌موجود» است، نمی‌تواند بر مجموعه‌ای از قواعد و تنظیمات بنا شود؛ زیرا به‌سادگی نمی‌توان این «وحدتِ در زمان» را از پیش تشخیص داد و خواه‌ناخواه، تغیر در آن راه می‌یابد. دولت باید موجودیتِ کنونی ما را حمل کند. اما این چگونه ممکن است؟

Footnotes

  1. ^ اگر بگوییم هگل طرحِ انضمامیت کرده، حرف درستی نیست؛ چون هگل از تاریخیت صحبت می‌کرد، نه انضمامیت. برای توضیح بیشتر در این باره، می‌توان به نقد مارکس به هگل اشاره کرد. مارکس معتقد بود که تاریخیت هگل، هنوز ایده‌آلیستی است؛ زیرا هگل به‌گونه‌ای از تاریخیت صحبت می‌کند که گویی توانسته از انضمامیت آن (وجه ماتریالیستی تاریخ) صرف‌نظر کند. «عناصر فلسفه حق» با این جمله شروع می‌شود: «هرآنچه که عقلانی است، واقعی است و هرآنچه که واقعی است، عقلانی است.» مارکس معتقد است که واقعیت، آن‌گونه که هگل آن را به‌واسطه عقل منظم می‌کند، رخ نمی‌دهد و تاریخیت ماتریالیستی است؛ یعنی خودِ واقعیت، سازوکارهای پیچیدۀ درونی دارد که بر اساس آن کار می‌کند. کارل لوویت در کتاب «از هگل تا نیچه» می‌نویسد هگل می‌خواهد تاریخ را از سر به ته بنویسد، ولی در واقع آن را از ته به سر می‌خواند؛ زیرا از رخدادهای پیروز و نقطه‌های اوج تاریخ حرف می‌زند. او می‌تواند این کار را بکند، چون در انتهای داستان ایستاده و می‌داند که این نقاط و این دوره‌های تاریخی، موفق شده‌ و رخ داده‌اند.پس امر انضمامی به چه معناست؟ وقتی از امر انضمامی صحبت می‌کنیم، فارغ از تفاوت‌های فیلسوفان، به امر خاص (و تکینه) نزدیک شده‌ایم. امر انضمامی دلالت دارد بر امر خاص. کی‌یر‌کگور، بخشی از پروژه‌اش همین امر خاص بوده است. با توجه به این تعریف، باید گفت که هگل از تاریخیت صحبت می‌کند، ولی انضمامیت یا همان امر خاص را طرح نمی‌کند. امر انضمامی بر امر خاص دلالت دارد، اما تاریخیت لزوماً بر امر خاص دلالت ندارد.
  2. ^ اشمیت در کتاب آموزه اساس، هم‌راستا با این بحث هگل، برخلاف بسیاری از حقوق‌دانان سند مگناکارتای انگلستان را دلیلی بر موجودیت واحد انگلستان در آن دوره نمی‌داند. از نظر او، این سند اتفاقاً تثبیت استقلال فئودال‌ها از پادشاه است، نه سندی برای وحدتشان.
دیدگاه شما
ارسـال دیدگـاه



پرسش فلسفی اگر در پی اساس است، راهی جز یافتن آن در انضمامیت ندارد و سیاست اگر قرار است به اجتماعِ سیاسیِ انسان بیندیشد، ناگزیر از درک انضمامی سرشت آن است. آنچه اینجا به‌نحو شگفت‌انگیزی خود را نشان می‌دهد، وضع نقیضه‌گونی است که فلسفه و سیاست را به هم می‌رساند؛ یعنی پیگیریِ اساس در وضع ناپایدار سیاست. در این وضعِ نقیضه‌گون، نه امر ناپایدار همچون تجربۀ پراکنده است و نه اساس چیزی در بنِ مطلق امور.