جلسه نهم / بند دهم (بخش دوم)
❝
This form of German constitutional law is deeply grounded in that quality for which the Germans have become most famous, namely their drive for freedom. It is this drive which did not permit the German people to become subject to a common political authority [Staatsgewalt], [even] after all the other peoples of Europe subjected themselves to the rule of a common state. The obduracy of the German character has never yielded sufficiently for the individual parts [of Germany] to sacrifice their particular characteristics to society, to unite in a universal [whole], and to discover freedom in common, free subjection to a supreme political authority.
❞
فُرم کنونیِ قانونِ اساسیِ آلمان عمیقاً در آن کیفیتی ریشه دارد که عمدۀ شهرتِ آلمانیها مدیونِ آن است، یعنی شورِ آنها برای رسیدن به آزادی. همین شور بوده که اجازه نداده مردم آلمانی تابعِ یک اتوریتۀ سیاسیِ مشترک [Staatsgewalt] شوند، [حتی] پس از آنکه همۀ دیگر مردمانِ اروپایی خود را تابعِ حکمرانیِ یک دولتِ مشترک کردند. خیرهسری و لجاجتِ شخصیتِ آلمانی هرگز اجازه نداد که بخشهای منفردِ [آلمان] بهقدر کفایت ویژگیهای جزئیِ خود را در پیشگاهِ جامعه قربانی کنند، یا در یک کلّ عمومی [Universal] حدت یابند، و آزادی را در ساحتِ اشتراکی و تبعیتِ آزاد از یک اتوریتۀ سیاسیِ عالی بیابند.
مرور جلسۀ گذشته
در جلسه گذشته، از این مسئله صحبت شد که کل در فلسفه هگل، صرفاً مجموعهای از اجزا نیست؛ بلکه در انصراف اجزا از جزئیت خود حاصل میشود. وحدت اجمالی یک ملت لحظهای است که تمام اجزا، فارغ از تفاوتهای خود، در یک کلیت واحد یکدیگر را ملاقات میکنند. دولت نیز بهعنوان نماد این وحدت اجمالی، تنها موقعیتی است که میتواند معنای جدید جهان و ضرورت تاریخی را درک کند و در صورتی که دولت وحدت اجمالی خود را از دست بدهد، فروپاشی آن اجتنابناپذیر است.
هگل بیدولتی در آلمان را ناشی از تفصیلیافتگی و پایبندی به ویژگیهای جزئی میداند که مانع تحقق وحدت اجمالی میشود. در چنین وضعیتی، امکان شکلگیری دولت وجود ندارد. همچنین آزادی بخردانه و انسانی نیز تنها در چارچوب یک دولت و تحت یک اتوریتۀ سیاسیِ عالی معنا مییابد. در غیاب دولت، آزادی به امری دلبهخواهی تقلیل مییابد که با مفهوم انسانی آزادی ناسازگار است.
آزادی بخردانه
آزادی در سنت ایدهآلیسم با سنت انگلیسی تفاوتی دارد. در این سنت آزادی همواره با تلاشی به دست میآید؛ اما در سنت انگلیسی آزادی هست و صرفاً باید موانع از راه آن برداشته شوند. در سنت ایدهآلیسم آزادی باید بخردانه شود. از همین رو دولت ضرورت مییابد تا آزادی ممکن شود؛ چراکه انسانی که بدون هر قیدی رها شده، امکان تجربه آزادی را ندارد. کانت تلاش کرده بود تا این آزادی را با طرح قوانینی صوری از جانب عقل ضروری سازد. ضرورت برای او صوری است. اما هگل این ضرورت را در تاریخ پیگیری میکند و از همینجاست که برای او، دولت تعیّن آن ضرورت و امکان بخردانهشدن آزادی است.
«منفعت حیاتی هر بخشی راه خود را رفته و خود را جداگانه تثبیت کردهاست، کل متلاشی شده است و دولت دیگر وجود ندارد.» همانطور که پیشتر هم گفته شد، هگل تأکید میکند که چگونه اجزا با عبور از جزئیت خود امکان تجربه کل را بهدست میآورند. کل به این معنا دیگر ترکیب اجزا نخواهد بود؛ بلکه با تلاش مضاعف اجزا (تلاشی که پیگیر سائقها و امیال طبیعی و منافع بالفعل نیست)، ممکن میشود. پس کل ترکیب نیست، انصراف است. کل اجمال است و تفصیل نیست و باید گفت به حکم سیاست و فلسفه، کل از جزء کوچکتر است.
اگر تمام اجزای بحث هگل تا اینجا را کنار یکدیگر بگذاریم، سؤالی مهم آشکار میشود که باعث حملاتی به هگل هم شده است: اگر اجزا در انصراف از جزئیت امکان کل را به دست میآورند، آیا در کلیت کل، جایی برای اجزا باقی میماند؟
در اینجا باید به نکتهای توجه شود: اجزا هنگامی که مستقر در ذات خود هستند، با کل ارتباط ندارند و برای ارتباط با کل باید نوعی گسست را تجربه کنند. پرسش این است که پس از این تلاش مضاعف و این انصراف، آیا چیزی از جزئیت جزء باقی میماند؟
در این بیان، توجه به دو لحظه اهمیت دارد. یکی لحظه انصراف از جزئیت که همان امکان کل است؛ و دیگری لحظه-ای است که اجزا برای حفظ هویت فردی خود، تلاش میکنند و جایی برای فردیتشان در نسبت با کل باز میکنند. اما چگونه این لحظۀ دوم میتواند در عین وجود کلیت، محقق شود؟ در نگاه اول به نظر میرسد باید کل تبدیل به امری انتزاعی شده و نسبت نیرومند و انضمامی خود را با اجزا از دست بدهد و در ادامه هم نهایتاً به سازوکاری مکانیکی فروکاسته شود.
دشواری این بحث آنجاست که موضوع انصراف جزء از جزئیت خود و امکان کل نمیتواند پایان داستان ما باشد؛ چراکه در این صورت اولاً باید به این اندیشید که چگونه جزئیت جزء بعد از این فرایند باقی میماند. همچنین و در ادامه چگونه کل پس از تحقق، تبدیل به یک ساختار ایستا و سازوکار تام و فراگیر نخواهد شد؟
برای پیگیری این بحث، ضروری است به یاد آوریم که چرا ما طرح کل را ضروری دانستیم. جزء امکان تجربۀ جهان را ندارد و در کلیت، امکان مواجهه با جهان را به دست میآورد. بهعبارت دیگر، یک فرد انسانی تنها ذیل امر عامِ دولت امکان مواجهه با جهان، همچون یک امر کلی را خواهد داشت. موضوع این است که چگونه پس از فراهمآمدن کل، امکان این تجربه برای اجزاء از دست نخواهد رفت؟ چراکه محتمل است کلیت بهجای آنکه امکان مراوده با جهان باشد، خود تبدیل به جهان ما شده و تمام واقعیت را پر کرده باشد که در این صورت، جزء امکان هرگونه تجربهکردنی را از دست میدهد. هگل میخواست ما با دولت روح زمانۀ خود را بفهمیم و بتوانیم تاریخ داشته باشیم؛ اما اینجا خود دولت تبدیل به کلیت جهان و تاریخ شده است و امکان هرگونه مراودهای را سلب میکند. در یک کلام ما در داستانی که تا اینجا گفتیم، در لحظه رسیدن به کل، هم جزء را از دست دادهایم و هم کل را در آن معنا که میخواستیم.
با آنکه انصراف از جزئیت یک تلاش شکوهمند انسانی و تاریخی است، اما پس از این تلاش، کل بلافاصله تبدیل به ساختار میشود و درون خود فرومیافتد و بهعبارت دیگر، امکان مواجهه با جهان را هم از دست میدهد. کل رخ داده است، اما دیگر «من» هیچ رخدادی ندارد. کل جهان را پر کرده و وقتی جهان پر شد، دیگر نه میتوان از چیستی این کل پرسید و نه از امکان مواجهه با جهان؛ زیرا کل خود جهان شده است. ما کل را میخواستیم تا جهان را بشناسیم؛ اما اکنون خود این کل به جهان بدل گشته است.
این به نوعی تراژدی مکرّر چپها نیز هست. آنها علیه ساختارها میشورند، اما بهمحض پیروزی، در آن ساختاری که میسازند، شکست میخورند؛ چراکه در این ساختار تازه، هرچند محتوا تغییر کرده باشد، امکانی برای زندگی و تجربه آزادی، آنگونه که چپها میخواستند و در آن خودآگاهی را طلب میکردند، نیست. هر کشوری که اراده کل کرده و آن را با انصراف اجزا از جزئیت پیگیری کرده است، در معرض این خطر است. مردم کلی را اراده میکنند، اما در لحظهای که کل رخ داد، آن را و خود را از دست میدهند؛ زیرا این کل تعیّن تام وحدت و ضرورت شده است. اگر کل اینگونه بهدست آید، هر سخنی از جزئیت جزء، خیانت محسوب میشود؛ یعنی دیگر جایی برای اراده جزء نخواهد بود، جز در انطباق کامل با اراده کل که اینک چیزی جز یک ساختار تام نیست.
نظامهای کلگرا (مانند شوروی) همینطورند. تجربۀ انسانها در آنها نمیتواند فراتر یا فارغ از محوطۀ کل باشد؛ وگرنه خیانت تلقی میشود. این در حالی است که من در اجمالِ «کل»، بهدنبال تجربۀ زندۀ جهان بوده است. اگر برای حاصلشدنِ این «کل»، اجزا قربانی شوند، «کل» تبدیل میشود به همۀ محوطۀ جهان، نه امکانی برای مراودۀ اجزا با جهان.
اجزا در حرکت به سمت کل، که با انصراف از جزء نیز همراه بود، در پی مواجهه زنده با جهان بودند؛ چنانکه امکان درجهانبودن است؛ چنانکه امکان تجربه جهان است. اما پس از رخداد کل، چگونه این مقصود ممکن خواهد شد؟ چگونه جزء از دست نمیرود؟ آیا داستان کل اینجا به پایان میرسد؟
«کل» کوچکتر از «جزء» است
تا به اینجای بحث، سه گام مهم پیموده شد:
هگل در گام اول، از کل که امکان سیاست و جامعهبودن جامعه است، صحبت کرد. همچنین این نکته را روشن نمود که چگونه این کل در آلمان حاضر نشده و نمیشود. با این گام، سؤالی مطرح شد که اصلاً آلمان چرا باید از این «کل» استقبال کند؟ از این رو، برداشتن قدمی دیگر لازم آمد.
در گام دوم، به این پرداخته شد که نقش «کل» چیست؟ با توجه به این قسمت از متن که میگفت «آلمان مواجهه با عصر خود را از دست داده، چون دولت ندارد (و به همین دلیل هم در جهان نیست و جهان ندارد)»، به این نکته پرداخته شد که «کل»، امکان مواجه با جهان است و تجربۀ جهان همواره در کلیتی ممکن میشود. به عبارت دیگر، اجزا در جزئیت خود، امکان تجربۀ جهان را ندارند؛ چون خودِ جهان، یک کل است و کل را یک فردیت منزوی و گسیخته نمیفهمد. به بیان دیگر، «من» بهتنهایی، بهعنوان یک فرد جداافتاده، جهان ندارد. آنگاه من به جهان میرسد که شهروند یک کل باشد. من به همان اندازه که صاحب دولت است، صاحب جهان نیز هست و به همان میزان که صاحب دولت نیست، صاحب جهان هم نیست و نمیتواند آن را تجربه کند.
پس از پی بردن به ضرورت کل، سؤال دیگری مطرح شد که «کل» چگونه به وجود میآید. ازاینرو، لازم بود که همراه با هگل گام دیگری برداشته شود.
در گام سوم که موضوع بحث این جلسه نیز بود، توضیح داده شد که «کل» نه بهواسطۀ ترکیب، بلکه بهواسطۀ انصراف اجزا از جزئیت خود به وجود میآید؛ چون «جزء» تفصیلیافته است، در حالی که «کل» همواره در اجمال محقق میشود. از همین روی میگوییم: در فلسفه و سیاست، «کل» از «جزء» کوچکتر است.
اینجا بود که ما به یک پرسش مهم در نسبت کل و جزء رسیدیم: اینکه چگونه جزئیت جزء، پس از انصراف از خود برای رسیدن به کل، میتواند وجود داشته باشد و در پیِ آن، کل نیز تبدیل به ساختاری تام و ایستا که مانع از هرگونه مراودۀ ما با جهان است، نشود؟
برای رهایی از بنبست مذکور، ابتدا باید یکبار دیگر، در معنای جزء و نقش آن تأمل نمود. اگر جزء در معنای فردیتِ تفصیلیافته فهم شود، بازکردن این گره غیرممکن میشود؛ زیرا در این صورت، اجمالِ کل تهدید میشود و حضور این فردیت، به نوعی سهمخواهی از کل تبدیل خواهد شد. مثالهای متعدّدی که هگل از کشاکش ایالتهای مختلف آلمان در تدوین قوانین و تنظیمات کلان آلمان در حوزههایی چون مالی و دفاعی میزند، همه بیانگر چنین وضعی است. پس «جزء» باید چگونه باشد که در عین نگهداشتن جزئیتِ خود، کل را نیز که امکان خود اوست، نگه داشته باشد؟
جزء اگر همچون رخداد کل باشد، سازندۀ کل خواهد بود. کل نیز زمانی میتواند کلیت خود را بازیابد و جهان را پر نکند که جزئیت جزء را همچون رخداد حفظ کند. در این معنا، جزء دیگر با تفصیل خود معرفی نمیشود، بلکه ارادۀ جزء همچون خواست ضروری کل، مرزی را برای کل ایجاد میکند و همین مرز فراهمآورندۀ انضمامیت کل است. اینجاست که جزء ارادهمند است و با اینکه ارادهاش به صورت کامل در ذیل کل قرار نمیگیرد، ولی سازنده آن است؛ چراکه همانقدر که کل اجمالی است و رو به درون و مرکز بهجهت وحدتبخشی دارد، اجزاء خود را به بیرون و مرزهای خویش میراند تا امکان تجربۀ زندۀ جهان برای کل ممکن باشد. بهعبارت دیگر، اگر ما پیشتر از این سخن گفتیم که جزء در کل امکان مراوده با جهان را دارد، این کل خود از طریق همین اجزاء خویش جهان را نفس میکشد و آن را لمس میکند. روشن است که این جزء ذیل آن کل میتوانسته در این موقعیت مرزی قرار بگیرد و برای کل این مراوده را ممکن کند. پس جزئی که یکبار در انصراف از خود تلاشی مضاعف برای پدیدارساختن کل کرده بود، حال در اجمال کل به بیرون رانده میشود تا از سر تجربۀ نامنتظرۀ جهان، کل را واجد محتوا کند.
در اینجا جزء بهنحو تازهای تعریف و حاضر میشود. چهبسا من و هرچیزی و هرکسی و هر حزب و جناحی و هرچه درونِ کل واقع است، هنوز امکان جزئیت را نیافته باشد. در اینجا ما آن عنصری را جزء مینامیم که در کل حل نشده و به فعلیت تام نرسیده باشد. «من» تنها زمانی میتواند جزء باشد که رخداد کل باشد؛ یعنی از سوی کل و به ضرورت آنچه کل از خود میفهمد، رو به مرزهای بیرونی کل داشته باشد و کل را در خطر این مرز حاضر کند. چرا اینجا جزء را رخداد کل نامیدیم؟ زیرا با فشار کل، در مرز کل حاضر شده است و همواره در معرض تجربههای نامنتظره است. نامنتظرهبودن این تجربهها از آن رو ممکن شده است که کل خود متناهی است و همه جهان را در بر نمیگیرد.
این جزء هرچند برآمده از کل است، اما نمیتواند همچون بخشی مقید در کل جاگیر و حل شده باشد. و به همین دلیل، میتواند در مرز کل امکان تنفس کل و دروازه ورود محتوای جهان به کل باشد. فرض کنید ما دولتی داریم که در آن، هزاران گروه و جناح متنوع با گرایشهای مختلف وجود دارند و عمل میکنند. آیا این بهمعنای وجود آزادی اجزاء و افراد در آن جامعه است؟ زمانی ما میتوانیم از آزادی اجزا سخن بگوییم که جزء در مرز کل باشد و نه بخشی از ساختار یا سازوکار آن. خودِ این جزء نیز همواره در نسبت با کل، جزئیت خود را به دست میآورد؛ چون اگر کلی نباشد، امکان حرکت در مرز هم وجود ندارد و سرنوشت اجزا، به پراکندگی منتهی میشود.
اگر جزء نباشد، کل از پیش پیروز است و تلاشی نمیکند. شوروی چرا از هم فرو پاشید؟ در شوروی هیچ اثری از جزء نبود. هیچکس نمیتوانست در مرزهای شوروی حرکت کند؛ از این رو شوروی موضوعی نداشت و به تلاش نمیافتاد. اندازۀ جهان شده بود و فاصلهای با آن نداشت و از این رو نمیتوانست با آن مواجه شود. به همین دلیل هم فروپاشید.
آنچه اینجا دربارۀ مناقشۀ کل و جزء و معنای تازه از جزء بیان شد، آن چیزی نیست که تا اینجا و در این رساله از هگل شنیده باشیم. باید کمی منتظر ماند و تحقیق کرد که هگل نهایتاً با این دریافت از کل چه جایی را برای جزئیت جزء باز میکند.