اشاره: چگونه آمریکا در قامت سرزمین نجات برگزیدگان آشکار شد؟ این طرح، که از دل انزواطلبی آمریکایی برآمده بود، بر گسترۀ جهان چنبره زد و ایالات متحده را به مرکز جهان و غرب جدید بدل کرد؛ نظمی که کشورهای اروپایی را به «وضع طبیعیِ پیشاآزادی» فروکاست. چگونگی سربرآوردن این طرح، خود را در اعلامیۀ رئیسجمهور مونرو در سال ۱۸۲۳ و دیدگاه رئیسجمهور جفرسون آشکار میسازد. کارل اشمیت، حقوقدان برجستۀ اروپایی، وجوه این گفتار را در فصل پنجم از کتاب مهم «نوموس زمین» پی میگیرد که بخشهایی از آن در ادامه آمده است.
نیمکرۀ غربی، در برابرِ جهانبینی اروپامحور، خطمشی جهانی نوینی را ترسیم کرد که دیگر صورتی اروپامحور نداشت و جایگاه اروپای کهن را به چالش میکشید. تاریخ عمومی این خطمشی جدید در حقوق بینالملل با اعلامیهای موسوم به «دکترین مونرو» در ۲ دسامبر سال ۱۸۲۳ آغاز میشود.
جورج واشنگتن در نطق وداع خود در سال ۱۷۹۶، که وصیتنامۀ سیاسی او به شمار میرود، از نیمکرۀ غربی بدون هیچ ویژگی جغرافیایی خاصی سخن گفته بود. در مقابل، رئیسجمهور مونرو عامدانه واژۀ «نیمکره» را به کار برد و اعلامیۀ او تأکید ویژهای داشت بر تعریف فضای آمریکا بهعنوان «این قاره و این نیمکره». این عبارت، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، در این بستر بیانگر آن بود که نظام سیاسی نیمکرۀ غربی، بهعنوان قلمرو آزادی، در تقابل با نظام سیاسی مطلقگرای اروپاست. از همان زمان، دکترین مونرو و نیمکرۀ غربی به یکدیگر پیوند خوردند. آنها قلمرو منافع ویژۀ ایالات متحده را تعریف میکنند؛ فضایی که بسیار فراتر از مرزهای خودِ این دولت است؛ یعنی یک «Großraum» یا «فضای بزرگ» در مفهوم حقوق بینالملل.
بر اساس تفسیر سنتی آمریکا در حقوق بینالملل، این دکترین از منظر حقوقی، یک منطقۀ دفاع از خود را بنیان مینهد. هر امپراتوری حقیقی در سراسر جهان، چنین حوزهای از حاکمیت فضایی را فراتر از مرزهای خود ادعا کرده است. این در حالی بود که حقوقدانان اروپای مرکزی، به دلیل مرزهای بههمپیوستۀ دولتهایشان و درک محدودشان از تمامیت ارضی، بهندرت با چنین مفهومی روبهرو شده بودند. بیش از یک قرن، دکترین مونرو به تفصیل بررسی شد؛ اما اهمیت آن برای ساختار فضایی زمین در حقوق بینالملل نادیده گرفته میشد و هیچ تمایلی برای تعیین دقیق جغرافیایی آن وجود نداشت. این موضوع نشان میدهد که آمریکا تا چه اندازه از تفکر رایج اروپایی فاصله گرفته بود.
سرانجام در سال ۱۹۳۹، به نظر میرسید که اصطلاح «نیمکرۀ غربی» جایگاه خود را یافته است. این اصطلاح در اعلامیههای مهم حکومت ایالات متحده به کار رفت؛ چنانکه در بحبوحۀ ظهور نظم نوین جهانی، به یک شعار سیاسی آمریکایی بدل شد . با این حال، اعلامیههای دیگر دولتهای نیمکرۀ غربی، بهویژه اعلامیۀ وزیر امور خارجۀ پاناما در سال ۱۹۳۹ و وزیر امور خارجۀ کوبا در ژوئیۀ ۱۹۴۰، نه از «نیمکرۀ غربی»، بلکه صرفاً از «آمریکا»، «قارۀ آمریکا» (در مفهوم مفرد)، یا «مناطقی که از نظر جغرافیایی به آمریکا تعلق دارند» یاد میکردند. با وجود این، در ماه مۀ ۱۹۴۳، رئیسجمهور برزیل در اعلامیۀ خود دربارۀ اشغال جزیرۀ مارتینیک فرانسه از سوی آمریکا، بیان داشت که این جزیره به «نیمکرۀ غربی» تعلق دارد.
الف. منطقۀ امنیتی آمریکا
اعلامیۀ پاناما در ۳ اکتبر ۱۹۳۹، برای مسئلۀ فضا در حقوق بینالملل، اهمیت ویژهای داشت. این اعلامیه بهمنظور حفاظت از بیطرفی ایالات متحده، انجامدادن اقدامات خصمانه را در یک منطقۀ امنیتی مشخص ممنوع کرد. خط این منطقۀ امنیتیِ بیطرف تا ۳۰۰ مایل دریایی در اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام از سواحل آمریکا امتداد داشت. در سواحل برزیل، این منطقه به ۲۴ درجۀ طول جغرافیایی غربی گرینویچ و در شمال به ۲۰ درجۀ غربی میرسید؛ خطی که بهطور سنتی مرز میان غرب و شرق را مشخص میکرد.
اهمیت عملی این منطقۀ امنیتی، با ازبینرفتن بیطرفیِ ادعاییِ ایالات متحده، در اکتبر ۱۹۳۹ بهسرعت رنگ باخت. با این وجود، این اقدام همچنان نمونهای بنیادین برای مسئلۀ فضا در حقوق بینالملل مدرن به شمار میرود. نخست اینکه این اعلامیه، برخلاف موارد پیشین، به مفهوم آمریکا و محدودیتهای ذاتی آن پایبند بود؛ سیاستی سنتی که همواره فراتر از مرزهای ایالات متحده را در بر میگرفت. افزون بر این، منطقۀ امنیتی مذکور تأثیری بزرگ و حسی داشت؛ زیرا گسترۀ آبهای ساحلی را از سه مایل سنتی به سیصد مایل افزایش داد و بدین ترتیب، موازین پیشین را عملاً بیمعنا کرد. در نهایت، این اقدام یک فضای بزرگ دریایی را پدید آورد؛ به این معنا که برای منفعت کشورهای بیطرف، نوع جدیدی از محدودسازی دریای آزاد بهعنوان صحنۀ جنگ را مطرح کرد.
دو ویژگی اصلی دکترین مونرو، یعنی جنبههای زمینی و دریایی آن، در اعلامیۀ پاناما دستخوش تغییری مهم شدند. تا پیش از آن، هرگاه سخن از دکترین مونرو به میان میآمد، عمدتاً حوزۀ زمینیِ نیمکرۀ غربی در ذهن تداعی میشد و اقیانوسها بر اساس مفهوم قرن نوزدهمیِ «آزادی دریاها»، آزاد پنداشته میشدند. اما اکنون، مرزهای آمریکا بر روی دریا ترسیم شده بود. این شکل نوینی از تصاحب دریا بود که مفاهیم پیشین را برهم میزد.
این نکتۀ پایانی اهمیتی ویژه دارد. جهان در حال گذار از عصر خشکی به عصر دریا، شاهد دگرگونی پیشبینینشدهای در تاریخ بود. این امر بر ساختار بنیادین حقوق بینالملل اروپا و بر تمایز قاطع میان خشکیِ باثبات و دریای آزاد تأثیر گذاشت. تا زمانی که «نیمکرۀ غربی» صرفاً یک تودۀ خشکی قارهای فهمیده میشد، با یک تقسیمبندی ریاضیفیزیکی و شکلی تاریخی مرتبط بود. اما گسترش و جابهجایی آن به دریا، مفهوم «نیمکرۀ غربی» را حتی از معنای صرفاً غربی و ریاضیجغرافیاییاش نیز انتزاعیتر کرد. همانطور که فریدریش راتسل بیان کرده است، «فضا» به «گستره» ارتقا یافته بود.
در مباحثات علمینظامی و راهبردی، گاهی با این عبارت صریح از یک نویسندۀ فرانسوی مواجه میشویم که: «دریا سطحی بیمانع است که هر راهبردی بر روی آن به هندسه فروکاسته میشود.» البته، این نگاه به دریا بهعنوان یک سطح صرف، به تعلیق تقابل میان خشکی و دریا انجامید و بیدرنگ «فضای هوایی» را بهعنوان بُعدی جدید در یک ساختار فضایی نوین مطرح کرد.
ب. تعیین حدود نیمکرۀ غربی
با توجه به کاربرد سیاسی مفهوم «نیمکرۀ غربی»، جغرافیدانان بهتازگی به این مسئله پرداختهاند. آنچه توجهها را به خود جلب میکند، تعیین دقیق جغرافیایی نیمکرۀ غربی است. در همین زمینه، اس. دبلیو. باگز، جغرافیدان وزارت امور خارجه، اظهار داشت که درک مفهوم نیمکرۀ غربی با دکترین مونرو پیوند خورده است. به گفتۀ او، این نیمکره همان جهان جدیدی است که کریستف کلمب کشف کرد. اما از سوی دیگر، مفاهیم شرق و غرب، نه برآمده از طبیعتاند و نه حاصل توافقات مرسوم. نقشهنگاران معمولاً نیمکرۀ غربی را با خطی مشخص میکنند که از اقیانوس اطلس در ۲۰ درجۀ طول جغرافیایی غربی گرینویچ میگذرد. این بدان معناست که آزور و جزایر کِیپ وِرد به نیمکرۀ شرقی تعلق دارند؛ که البته، به گفتۀ باگز، با برداشت تاریخی آمریکا از جهان قدیم در تضاد است. با این حال، در محاسبات جغرافیدانان آمریکایی، گرینلند تقریباً بهطور کامل به نیمکرۀ غربی تعلق دارد؛ هرچند نه کلمب آن را کشف کرده و نه بخشی از قارۀ آمریکاست. باگز اشارهای به قطب شمال و منطقۀ جنوبگان در قطب جنوب نمیکند. در سمت اقیانوس آرام نیز مرز دقیقاً با نصفالنهار ۱۶۰ درجه انطباق ندارد؛ یعنی ۲۰ درجه نزدیکتر از خط بینالمللی تاریخ در ۱۸۰ درجۀ طول جغرافیایی. او با این مرزبندی، برخی از نواحی شمالی و جنوبی را نیز به این نیمکره ضمیمه میکند. از دیدگاه او، جزایر آلیوتی و همچنین نیوزلند کاملاً به غرب تعلق دارند، درحالیکه استرالیا متعلق به نیمکرۀ دیگر است.
برای او پذیرش این مسئله که پهنۀ وسیع اقیانوس آرام (دستکم بهطور موقت) در محدودۀ منافع نیمکرۀ غربی قرار گیرد، دشوار نبود؛ موضوعی که بیشتر دغدغۀ نقشهنگاران بود. با این وجود، در پاییز ۱۹۴۰، فیلیپ سی. جساپ، متخصص حقوق بینالملل آمریکایی، این نظر تکمیلی را به رسالۀ باگز افزود: «امروز شرایط بهسرعت در حال تغییر است و تمایلی که ما در سال ۱۸۶۰ به کوبا داشتیم، امروز با تمایل ما به هاوایی مطابقت دارد. شاید استدلال دفاع از خود، روزی ایالات متحده را به جنگ در یانگتسه، ولگا یا کنگو بکشاند.»
مشکل ترسیم چنین خطوطی برای جغرافیدانان متخصص، جدید نبود. نخست آنکه، بهطور انتزاعی، تعیین یک نصفالنهار صفر در هر نقطهای بهصورت دلخواه ممکن است؛ درست همانطور که از نظر زمانی، هر نقطۀ دلخواهی میتواند نقطۀ پایان یک توالی زمانی در نظر گرفته شود. افزون بر این، روشن است که مفهوم نیمکرۀ غربی یا شرقی، مفهومی چالشبرانگیز است؛ زیرا زمین کرهای است که حول محور شمال به جنوب میچرخد. به همین دلیل، به نظر میرسد شمال و جنوب را میتوان با دقت بیشتری تعیین کرد. زمین توسط خط استوا به نیمکرههای شمالی و جنوبی تقسیم میشود و این تقسیمبندی، برخلاف تقسیم به شرق و غرب، مشکلساز نیست. ما یک قطب شمال و یک قطب جنوب داریم، نه یک قطب شرق و یک قطب غرب. تضاد میان چپ و راست، چه از نظر وسعت و چه از نظر درجه، با تضاد میان بالا و پایین متفاوت است. این موضوع، برای نمونه، در این واقعیت نیز آشکار میشود که عنوانی مانند «نژاد نوردیک»، اگرچه صرفاً جغرافیایی است، همچنان دقیقتر از تضادِ به همان اندازه جغرافیاییِ «نژادهای غربی و شرقی» است. همه میدانند که «نیمکرۀ غربی» از نیمکرۀ شرقی خاصتر است. این تفاوت از دوران باستان آشکار بوده است. برای مثال، در افق طبیعی، شمال و جنوب نمایانگر حدود تاریکی و روشناییاند، درحالیکه شرق و غرب در یکدیگر جریان دارند و صرفاً «جریانهای متضادِ اندکی به سوی تاریکی و روشنایی» هستند. بنابراین، تا زمانی که این حدود بر توافقات قراردادیِ بهرسمیتشناختهشده استوار نباشند، تمام شروط و مرزبندیها، بهویژه خطوط ترسیمشده در اقیانوسها، اموری غیرقطعی و دلبخواهانه به شمار میروند.
ج. اهمیت اخلاقیِ انزوا
اصطلاح «نیمکرۀ غربی» در حقوق بینالملل همچنان دارای مضمونی سیاسی و تاریخی-جهانی است که از مرزهای ریاضی-جغرافیاییاش فراتر میرود. در عرصههای سیاست و حقوق بینالملل، این مفهوم منابع قدرتِ ویژۀ خود و در نتیجه، مرزهای درونی خود را دارد. راز تأثیر تاریخی و انکارناپذیر آن در همین مرزها نهفته است. «نیمکرۀ غربی» بخشی از یک سنت تاریخی بزرگ است و با پدیدههایی بسیار خاص از آگاهی جهانی و تاریخی مدرن پیوند خورده است. در مقایسه با دو نوع خط جهانی پیشین، یعنی «رایاها» و «خطوط دوستی»، این نیمکره مهمترین نمونه از آن چیزی است که میتوان آن را «تفکر خطمحور جهانیِ راسیونالیسم غربی» نامید .
خط آمریکاییِ نیمکرۀ غربی نه یک «رایا» است و نه یک «خط دوستی». تمام خطوطی که پیشتر ذکر شد، به تصاحب زمین مربوط میشدند. اما در اعلامیۀ رئیسجمهور مونرو در سال ۱۸۲۳، ادعاهای اروپاییان برای تصاحب زمین رد شد. از دیدگاه آمریکایی، این خط در ابتدا ماهیتی دفاعی در برابر قدرتهای اروپای کهن داشت و اعتراضی بود به تصاحب بیشترِ سرزمینهای آمریکایی از سوی اروپاییان. بهسادگی میتوان دریافت که این خط، در عمل، دست ایالات متحده را برای تصاحب سرزمینهای باقیمانده در نیمکرۀ غربی باز میگذاشت؛ چراکه هنوز مناطق وسیع و گشودهای در قارۀ آمریکا وجود داشت. اما موضع آمریکا در برابر اروپای سلطنتی قدیم، بهمعنای گسست کامل نبود؛ ایالات متحده همچنان به حوزۀ تمدن اروپایی و آنچه اساساً جامعۀ حقوق بینالملل اروپایی به شمار میرفت، تعلق داشت.
یک متخصص برجسته، برنارد فِی، حتی نتیجه گرفت که واژۀ «تمدن» در آغاز قرن نوزدهم رواج یافت و برای تأکید بر تداومی طراحی شده بود که دوران باستان اروپایی را با فرانسه و ایالات متحده پیوند میداد. نه نطق وداع واشنگتن و نه دکترین مونرو، هیچکدام برای ایجاد یک حقوق بینالمللِ فرااروپایی نبودند. از همان ابتدا، انگیزۀ آمریکا بیشتر معطوف به نمایندگی از تمدن اروپایی و حقوق بینالملل آن بود. دولتهای آمریکای لاتین نیز که در آن زمان به وجود آمدند، به «خانوادۀ ملتهای اروپایی» و جامعۀ حقوق بینالملل آن تعلق داشتند. در قرن نوزدهم، کتابهای درسی حقوق بینالملل در آمریکا این ادعا را بدیهی میدانستند؛ حتی زمانی که از یک حقوق بینالملل مشخصاً آمریکایی در مقایسه با حقوق بینالملل اروپایی سخن میگفتند. اگرچه خط جهانی نیمکرۀ غربی آشکارا برای کنارگذاشتن اروپای کهن ترسیم شده بود، تنها از یک جهت میتوان آن را ضداروپایی نامید. اما از جهتی دیگر و بر اساس ادعای اخلاقی و فرهنگی آن، حتی میتوان گفت که این خط، تجلیبخش اروپای واقعی، حقیقی و بنیادین است. با این وجود، این ادعا در ابتدا پنهان بود؛ زیرا با انزواطلبی شدیدی آمیخته بود. در نگاه نخست، خط مرزی نیمکرۀ غربی یک خط انزوا به معنایی بسیار خاص است. در تضاد با رایاهای توزیعی و خطوط دوستیِ ستیزهجو، این خط، نوعی کاملاً متفاوت، یعنی نوع سوم، را به نمایش میگذارد: «خط انزوای خودخواسته.»
ما بر صورتبندیهای روشن و منسجم این نوع تفکر، که مشخصۀ «خط جفرسون» است، تمرکز میکنیم. با توجه به ارتباط آنها با دکترین مونرو، کافی است دو بیانیۀ معروف را که به ترتیب در ۲ ژانویۀ ۱۸۱۲ و ۴ اوت ۱۸۲۰ بیان شدهاند، نقل کنیم. در هر دو، نفرت از انگلستان و تحقیر اروپای کهن آشکار است. بهویژه موضعی که ایالات متحده در دفاع از حقوق دریایی اروپا در برابر انگلستان اتخاذ کرد، درخور توجه است: «سرنوشت انگلستان... تقریباً معین شده است و صورت کنونیِ وجود آن به پایان خود نزدیک میشود... هنگامی که قدرت ما اجازه دهد تا قانونِ نیمکرۀ خود را وضع کنیم، باید نصفالنهار میانۀ اقیانوس اطلس خط مرزی میان جنگ و صلح باشد؛ آنسویی که در آن هیچ عمل خصمانهای انجام نشود و شیر و بره در کنار هم با آرامش بیارامند.» هنوز هم میتوان بهروشنی رگههایی از ماهیت یک «خط دوستی» را در آن تشخیص داد، اما آمریکا دیگر «باز و گشوده» و صحنۀ درگیریهای بیرحمانه به معنای قرون ۱۶ و ۱۷ نیست، بلکه قلمرویی صلحآمیز است؛ درحالیکه باقی جهان به صحنۀ جنگ بدل شده است؛ جنگِ «دیگران» که آمریکا خود را از آن دور نگه میدارد. به نظر میرسد معنای ستیزهجویانه و ماهیتِ آنچه مشخصۀ خطوط دوستی قدیمی بود، در اینجا معکوس شده است.
در سال ۱۸۲۰، جفرسون نوشت: «روزی دور نیست که ما رسماً یک نصفالنهارِ تقسیم را از طریق اقیانوسی که دو نیمکره را از هم جدا میکند، مطالبه کنیم؛ در هر سوی آن، صدای هیچ تفنگ اروپایی یا آمریکایی شنیده نخواهد شد.» همانند اعلامیۀ مونرو، اصطلاح «نیمکرۀ غربی» به این معنا به کار رفته است که ایالات متحده خود را با تمام کشورهایی که از لحاظ اخلاقی، فرهنگی یا سیاسی به جوهرۀ این نیمکره تعلق دارند، یکسان میداند.
ایدههای جفرسون را نباید بیش از حد بزرگنمایی کرد؛ اما اگر بخواهیم تصویری روشن از ماهیت تاریخی و سیاسی-جهانیِ تعیینکنندۀ چنین خط انزوایی داشته باشیم، نباید آنها را نادیده بگیریم. این آگاهی از برگزیدهبودن، از یک دیدگاه کالوینیستی-پیوریتانی سرچشمه میگیرد که در شکلی ربوبیتباورانه و سکولارشده به حیات خود ادامه میدهد و از قضا، اغلب شدیدتر هم میشود؛ زیرا آن حس وابستگی مطلق به خدا، به این سادگیها سکولار نمیشود. در ربع پایانی قرن هجدهم، پس از اعلامیۀ حقوق بشر در سال ۱۷۷۵، این احساس آمریکایی، نیروی جدیدی از قدرتهای اخلاقیِ کاملاً زمینی و دنیوی را از فرانسه دریافت کرد. فیلسوفان روشنگری، از جمله راینال و کندرسه، تصویر نوینی از تاریخ بشر آفریده بودند. فتح قارۀ آمریکا از سوی اروپاییان در قرن شانزدهم، یعنی همان تصاحب بزرگ سرزمین که کاتولیکها و پروتستانها آن را مأموریتی برآمده از ایمان مسیحی توجیه میکردند، اکنون از دیدگاهی اومانیستی، عملی غیرانسانی و وحشیانه به نظر میرسید. پیداکردن مطالبی در آثار لاس کاساس برای حمایت از این دیدگاه، کار دشواری نبود.
منشور حقوق آمریکایی بهمنزلۀ نوعی تولد دوبارۀ انسانیت تصور میشد. برای فیلسوف قرن هفدهم، هابز، آمریکا قلمرو «وضع طبیعی» باقی ماند؛ به معنای مرحلهای پیشادولتی و عرصۀ نزاع آزادانۀ غرایز و منافع خودخواهانه. همانطور که دیدیم، برای لاک نیز آمریکا، هرچند به معنایی متفاوت، در آستانۀ تمدن و در وضع طبیعی قرار داشت. اما در اواخر قرن هجدهم، فیلسوفان روشنگریِ فرانسه به آمریکای شمالی بهعنوان سرزمینی آزاد و مستقل مینگریستند؛ نوعی دیگر از وضعیت بدوی، یعنی وضع طبیعی از دیدگاه روسو؛ سرزمینی که هنوز به فساد اروپای بیش از حد متمدن، آلوده نشده بود. تأثیر اقامت بنجامین فرانکلین در فرانسه، نه فقط به دلیل توافقات منعقدشده میان فرانسه و ایالات متحده در سال ۱۷۷۸، بلکه با توجه به این برادری معنوی نیز تعیینکننده بود. بدین ترتیب، برای دومین بار در آگاهی اروپایی، آمریکا به قلمرو آزادی و طبیعتگرایی بدل شد؛ هرچند این بار با مضمونی مثبت. در واقع، معنای قدیمی خط جهانیِ ستیزهجویانه دگرگون شد و خط انزوا معنایی مثبت یافت.
از منظر سیاسی، این انزوای بنیادین، نظمی فضایی و نوین برای زمین ایجاد کرد. این نظم میکوشید با جداسازی قلمروِ صلح و آزادیِ تضمینشده از قلمروِ استبداد و فساد، به این هدف دست یابد. اگر نیمکرۀ غربی همان جهان جدید و دستنخوردهای بود که هنوز به فساد جهان قدیم آلوده نشده بود، پس بدیهی است که در حقوق بینالملل نیز باید جایگاهی متفاوت از جهان قدیمِ فاسد میداشت؛ جهانی که تا آن زمان، هم مرکز زمین بود و هم آفریننده و نمایندۀ حقوق بینالملل اروپایی-مسیحی یا همان «حقوق عمومی اروپایی». اگر آمریکا سرزمینی بود که برگزیدگان در آن نجات یافته و در شرایطی بکر، شکلی نوین و ناب از هستی را تجربه میکردند، در این صورت تمام ادعاهای اروپاییان بر خاک آن باطل میشد. خاک آمریکا اکنون در حقوق بینالملل، در قیاس با تمام وضعیتهای پیشین، جایگاهی کاملاً جدید یافت. همانطور که دیدهایم، حقوق عمومی اروپایی چندین وضعیت برای خاک تعریف کرده بود. پس از آن، خاک آمریکا به هیچیک از وضعیتهایی که حقوق بینالملل اروپایی در قرن نوزدهم به رسمیت میشناخت، تعلق نداشت: نه سرزمینی بیصاحب (و در نتیجه، آمادۀ تملک) بود؛ نه خاکی مستعمراتی؛ نه بخشی از قلمرو دولتهای اروپایی؛ نه میدان جنگی به معنای خطوط دوستی قدیمی؛ و نه قلمرویی با حقوق فراسرزمینی و صلاحیت کنسولی، مانند کشورهای آسیایی.
پس از ترسیم این خط جدید، جایگاه نیمکرۀ غربی در نظم حقوق بینالملل اروپا چه بود؟ جایگاهی کاملاً استثنایی و بیسابقه. اغراق نیست اگر بگوییم، دستکم از یک دیدگاه بسیار منسجم، آمریکا پناهگاه عدالت و کارایی به شمار میرفت. اهمیت بنیادین این «خط برگزیدگان» بیش از هرچیز در این واقعیت نهفته بود که تنها در خاک آمریکا شرایطی فراهم بود که در آن، نگرشهای معنادار، قانون و آزادی میتوانستند بهعنوان یک وضعیت عادی وجود داشته باشند. در اروپای کهن، جایی که شرایطِ اسارت حاکم بود، حتی فردی با اصلونسب و شخصیتی والا نیز میتوانست به یک مجرم و قانونشکن تبدیل شود. اما در آمریکا، تمایز میان خیر و شر، عدالت و بیعدالتی، و فرد محترم و مجرم، با شرایط نادرست و «عادات» ناپسند پیچیده نمیشد. این اعتقاد عمیق که وضعیت آمریکا عادی و صلحآمیز و وضعیت اروپا غیرعادی و ستیزهجویانه است، همچنان در سال ۱۹۲۵ در بررسی مسئلۀ اقلیتها توسط جامعۀ ملل در دیدگاه مِلو فرانکو قابل تشخیص بود. در نتیجه، خط جهانی به نوعی قرنطینه برای کنترل آفات میمانست که یک منطقۀ آلوده را از یک منطقۀ سالم جدا میکرد. این موضوع نه به صراحت در اعلامیۀ رئیسجمهور مونرو، بلکه در بیانیههای جفرسون مطرح شد. اما هرکس که چشم بینا و گوش شنوا داشت، میتوانست در واژهها و عبارتهای اعلامیۀ مونرو، هم آن لحن اخلاقیِ بنیادین در نفی تمامیت نظام سیاسی سلطنتی اروپا و هم اهمیت سیاسی و قدرت اسطورهایِ نهفته در خط انزوای آمریکا را بهخوبی درک کند.
بهطرزی شگفتانگیز، اصطلاح «نیمکرۀ غربی» دقیقاً در برابر اروپا، یعنی «غرب قدیم» و «جهان قدیم»، قرار گرفت. این تقابل در برابر آسیا یا آفریقای قدیم نبود، بلکه در برابر غرب قدیم بود. غرب جدید ادعا میکرد که غرب حقیقی، جهان حقیقی و اروپای حقیقی است. غرب جدید، یعنی آمریکا، جایگزین غرب قدیم میشد، نظم تاریخی جهان قدیم را دگرگون میکرد و خود به مرکز زمین بدل میشد. غرب، و هر آنچه از نظر اخلاقی، متمدنانه و سیاسی به واژۀ «جهان قدیم» تعلق داشت، نه حذف یا نابود میشد و نه حتی از جایگاهش خلع میشد؛ بلکه تنها جابهجا میشد. حقوق بینالملل دیگر مرکز ثقل خود را در اروپای قدیم نداشت و مرکز تمدن، بیش از پیش به سوی غرب، یعنی به سوی آمریکا، حرکت کرد. اروپای قدیم نیز، درست مانند آسیای قدیم و آفریقای قدیم، به گذشته پیوسته بود. همچون همیشه، «قدیمی» و «جدید» در اینجا نه فقط برای محکومیت، بلکه مهمتر از آن، برای بازتوزیع نظم و جهتگیری به کار رفتهاند. به این ترتیب، این مفاهیم، بنیانِ والاترین ادعاهای تاریخی، سیاسی و حقوقی میشوند. این مفاهیم، ساختار حقوق بینالملل اروپایی را از مدتها پیش دگرگون کرده بودند. از سال ۱۸۹۰، با پیوستن دولتهای آسیایی، بهویژه ژاپن، جامعۀ حقوق بینالملل اروپایی به یک حقوق بینالملل جهانی و نامحدود از نظر مکانی گسترش یافت.
در اینجا به این مسئله نمیپردازیم که ادعاهای جفرسون و مونرو تا چه اندازه از نظر اخلاقی و سیاسی موجه بودند، یا اعتقادشان به نمایندگی از یک جهان نوین تا چه حد منطقی بود. اما واقعیت این بود که بخشی از فرهنگ اروپایی در خاک آمریکا ریشه دوانده و شکوفا شده بود. اروپاییانِ جهان قدیم باید این واقعیت را بپذیرند که مردانی چون جورج واشنگتن و سیمون بولیوار، اروپاییان بزرگی بودند؛ حتی شاید به تحقق معنای آرمانیِ «اروپا» از بسیاری از دولتمردان بریتانیایی و اروپاییِ همعصر خود نزدیکتر بودند. افزون بر این، با توجه به فساد پارلمانی انگلستان در قرن هجدهم، انحطاط مطلقگرایی در فرانسه، و محدودیتهای احیای دوران پساناپلئونی و ارتجاع مترنیخی در قرن نوزدهم، آمریکا از ظرفیتهای عظیمی برای بازآفرینی یک اروپای حقیقی و آزمودهشده برخوردار بود.