سیاست را امروز معنای روشنی است، هم نزد عالمان علوم اجتماعی و هم نزد مردم. کمتر کسی اعتنایی به مسائل دانش سیاست در اعصار گذشته دارد. پرسش از منشأ دولت و یا غایت یک واحد سیاسی پرسشهایی پیچیده محسوب میشوند که نمیتوانند واقعیت تجربی سیاست را ببینند و به ملاحظه و ارزیابی عملکرد نهادهای آن بنشینند. امروز پرسشهای فلسفی متهم هستند که در بیاعتنایی به موضوع کارآمدی و رضایت در سیاست، زمینه را برای مشروعیت خودکامگی سیاستمداران و ادارهی غیر علمی اجتماع سیاسی فراهم کردهاند چراکه چهرهی عریان قدرت را با طرحهای گوناگونِ بنیاد و غایت پوشاندند و اجازه ندادند تا سیاست همچون بخشی از زندگی مردم به فکر سامان امورات آنها باشد. بعد از این بود که سیاست خود را در تنظیم روالهای کلان کشور نشان داد و تکلیف خود را بهینهسازی سازوکارهای اداره کشور جهت تطابق با خواست عمومی دانست. نهاد دولت نیز زمینه را برای گفتگوهای جهتمند و موثر برای رسیدن به توافقهای عمومی حول برنامههای گوناگون اداره کشور و رفع آسیبها فراهم میکرد. سیاست که تا قبل از این محل پرسشهای دشوار و ادامهدار بود، با این تلقی رایج در زمانهی ما به ایستگاه پایانی خود رسید. نه به این معنا که دیگر راهی برای تحقیق و پژوهش ندارد، که میدانیم امروز بیش از هر زمان دیگری عرصهای مملو از نظریات و الگوهای مختلف برای تشخیص و ارزیابی و ارائه راهبرد است، بلکه به این جهت مهم که نقطه تاریکی ندارد؛ پرسشی ضروری در سیاست نیست که آنسوتر ایستاده باشد و دعوتش به تفکر همواره بیش از نیروی فکر و تحقیق موجود را بطلبد. در این فعلیت تام، عرصه سیاست عرصه فراوانی مسائل، اطلاعات و الگوهای مختلف برای تجزیه و تحلیل و ارائه خطمشی است و جایی برای طرح ضرورت ندارد. پژوهش سیاسی در این زمینه نمیتواند به کشف تازهای برسد با این حال در هر گام، مطالعات سیاسی را پیچیده و پیچیدهتر میکند و دست آخر در یک وضع تمامیتیافته، عدهای پیدا میشوند که به نام عالم علوم اجتماعی، حرفهشان به سامان رساندن این پیچیدگی و وضعیت تو در تو و لایه لایه در ساحت الگوها و روشهاست. اینجا پایان موضوعیت موضوع در سیاست است و شگفت آنکه این فقدان اساسیِ موضوع در سیاست تحمل میشود؛ سیاست که از سر پایبندی به مناسبات و شرایط زمانمند و پیوسته متغیر، همواره متهم به آلودگی و آماج سختترین حملهها بوده است، حالا میتواند آن چنان درگیر نوعی تنزیه روششناختی باشد که موضوعیت موضوع را به امری تبعی مبدل کند.
اما آنچه فیلسوفان و متفکران در سیاست میجستند، آنگونه که امروز تصور میشود، بدواً پرسشهایی کلی و ماهوی درباره بنیاد و غایت یک اجتماع سیاسی نبوده است. آنها نمیخواستند تصویر منسجمی از سیاست و اجتماع سیاسی در قالبی متافیزیکی ارائه دهند و پس از آن با تجویزهایشان، همهی آنچه در جای خود نیست به جای خود برگردانند و سعادت را برای انسان به ارمغان آورند. این تصورات سادهای که ما امروز ذیل علوم انسانی جدید درباره تلاش متقدمان و متاخران داریم و به این دلیل تلاشهای تجربی و روشمند جاری را جدا میکنیم، نه تنها درست نیست بلکه نشان از آن دارد که چگونه پژوهش سیاست توان خواندن و پرسیدن را از دست داده است؛ به عبارت دیگر، از خواندن متن بازمیماند و چه به سختی میتواند پرسشهای آغازین خود را بشنود. اگر چنین باشد، حتی میتوان در ادعای شناخت تجربی جامعه و مسائل آن نیز توسط علوم جدید تردید کرد. چراکه از دست دادن متن، از دست دادن آن فکری است که ماجرای واقعیت در آن میتواند نمودار شود. آن فکری که گویای تلاش انسان برای رسیدن به آستانهی دیدن و شنیدن واقعیت جهان است. اگر این آستانه را نداشته باشیم، هر چیزی را به هر صورتی میتوان دید و شنید و هر حرفی را میتوان گفت؛ اتفاقی که امروز با تکثیر روزانهی رویکردها و روشها رخ میدهد و در فهم یک پدیده به فراوانیِ افسارگسیختهی تحلیلها منجر میشود.
آنچه فیلسوفان و متفکران در سیاست میجستند، فراهم آوردن یک سازه نظری بینقص نبود، آنها میخواستند پیش از هر چیز به سرشت اجتماع انسانها پی ببرند. این امری عجیب، پرسشبرانگیز و منحصراً انسانی بود و کاوش در آن میتوانست راه مهمی برای فهم چیستی انسان و کیفیت حضور او در جهان باشد. علیرغم تمام تفاوتهایی که در آثار این فیلسوفان وجود دارد، اگر بخواهیم به قدر مشترک این تلاشها توجه کنیم، شاید بتوانیم همهی آنها را برآمده از این پرسش محوری بدانیم: چرا انسانها، در معنی یک اجتماع سیاسی، باهماند به جای آنکه نباشند؟ این پرسش میخواهد ببیند که چه چیزی انسانها را به سوی هم کشانده و در شرایط کاملاً متمایز زندگی جمعی قرار داده است؛ چرا آنها در فردیت خویش نماندند و به اقتضاء طبیعت و سائقهای درونی، از همنوع خود رفع نیاز نکردند؛ این عبور از فردیت طبیعی و پذیرش امر جمعی به چه تمنایی رخ داده است. این پرسش، به ظاهر اختلافی با تلاش فیلسوفان متقدمی دارد که انسان را مدنیبالطبع دانستهاند، با این حال با نگاهی دقیقتر خواهیم دید تلاش آنها برای اثبات ضرورت اجتماع سیاسی در برابر مدعیانی که آن را قراردادی و ساختگی میپنداشتند بخشی از کار بوده است. مسئله اصلیِ همان فیلسوفان نیز فهم جهتی بوده که به وساطت آن، باهمبودنِ انسانها رقم خورده است. آنها در این باهمبودن وجهی را میدیدند که معرف ماهیت انسان بود و مهمتر از آن میتوانست راه سخن را دربارهی معنی هستی او باز کند؛ انسان در میان تمام موجودات، هست اما این هستی تنها در رابطهای که او با دیگرانی همچون خود برقرار میکند، آشکار شده و سنخ متمایزش را نشان میدهد. درست است که ما اینجا به زبان، این هستی متمایز را یافتهایم اما زبان خود در این میانه پیدا شده و در باهمبودنِ انسانها رخ داده است. پس به ناگزیر حتی برای کشف زبان نیز تحقیق دربارهی سرشت اجتماع انسانها ضروری است. در جمعیت انسانها، آنجاکه بهواقع جمعی پیدا شده نه آن رابطهای که صرفاً از سائقهای طبیعی برآمده باشد، چیزی مضاعف پدید میآید که همچون جهتی کیفیت هستی انسان را معین میکند. از این روست که هیچگاه درباره انسان نمیتوان گفت که او هست چراکه او همواره به نحوی با دیگرانی همچون خود، هست. فیلسوفان از این راه بوده است که پرسش از سرشت اجتماعی انسانها را ضروری میدانستند. آنها خود را ناگزیر از سیاست میدیدند، وقتی پیگیر محضترین پرسشها دربارهی وجود و وجود انسان بودند.
پرسش از اینکه چرا انسانها باهماند به جای آنکه نباشند، هرچند پرسشی اساسی است و از سر شگفتیِ این باهمبودن در پیِ یافت معنی وجود و وجود انسان رفته است، در طول تاریخ به سرنوشتی رسید که البته خود از همان ابتدا مهیا کرده بود. این پرسش اساسی در عین آنکه توانست شگفتی اجتماع سیاسی را طرح و از این مسیر تشکیل اجتماع را همچون قراری انسانی شناسایی کند، اما آنچه را که از دست داد، توجه به ناپایداری سیاست بود. حرکت فیلسوف در جستجوی جوهره اجتماع سیاسی، آن را چونان اساسی مطلق مییافت و به ضرورت توجه نمیکرد که این جوهره، اگر همچون رویدادی در زمان و ناپایداری آن پیدا شده است، پس همچنان در این ناپایداری قابل جستجو خواهد بود. این ناپایداری که امکان پرسش از تعین وجود است و در ادامه اجتماع سیاسی را همچون رویدادی شگفت به چشم میآورد، رفته رفته پنهان میشد تا اجتماع سیاسی انسانها، که ضامن نگهداشتن انسان و تمام امور متعلق به او در جهان انسانی بود، تثبیت شود. انسان هر آنچه را که از هنر، آموزش، مناسبات و سازماندهی به دست میآورد، همه ذیل یک شهر رخ داده بود و هرچند تصریح نمیشد درون مرزهای آن ممکن میشد. ناپیدایی ناپایداری سیاست، امکانی را فراهم میکرد تا این امورات انسانی در فراغتی، به نحو خودآیین شکل بگیرند و تنها متوجه مسائل تخصصی خود باشند. گویا این اجتماع سیاسی که در آن زندگی میکنیم یکبار شکل گرفته و جوهرهی خود را شناخته است و اکنون باید متوجه فرایندهای درونی خود باشد. انگار کسی گفته باشد، شهر پیشتر از شما ساخته شده و هست، و حالا همه میتوانند بروند به زندگی خود برسند. ما دیگر کاری به پرسش آغازین سیاست که در پی جوهره اجتماع سیاسی بود نداریم؛ آن پرسش هرچند در فهم عمیق ناپایداری سیاست ضرورت یافته و راهی به معنی وجود انسان پیدا کرده بود، اما در پیگیری جوهره سیاست، این ناپایداری را از جستجو بیرون گذاشت. آنکه در مسیر این جستجو حرکت میکند یافتن اساسی مطلق را از طریق کنار زدن عوارض مختلف مرتبط با زندگی جمعی انسان، هدف خود میداند و اینگونه سیاست را از برآمدگاه خطیرش جدا میکند. وقتی ناپایداری از سیاست جدا شد، سیاست نمیتوانست چیزی جز سازمان دولت و سازوکارهای مختلف اداره اجتماعی باشد. بعد از این حتی پرسش از جوهره سیاست نیز خود پرسشی تخصصی و مخصوص فلاسفه خواهد بود و پاسخش هر چه باشد کاری با ما نمیکند.
ناپایداری سیاست که سیاست را نزدیکترینِ امور به زمان کرده و نامش را با بیبنیادی عجین ساخته بود، از آنجاکه در نسبت با وجود متعین انسان قرار میگرفت، در پیگیری پرسش از سرشت اجتماع سیاسی پنهان شد. تصمیم دشواری است که اجتماع سیاسی، که امکان تعین وجود انسان و همه امورات مربوط به اوست، پیوسته در ناپایداری حاضر باشد؛ مرزهای سرزمینی، نهادهای سیاسی و مردم که همواره خود را تثبیت شده نشان میدهند، چه بسا هر آینه از دست شده باشند. اینجا بود که پرسش از سرشت اجتماع سیاسی، شگفتیِ آغازین خود را از دست میداد و پاسخی در اساس مطلق مییافت. اما چنین پاسخی به جای آنکه به تثبیت سیاست بینجامد، در خلاف جهتی که میخواست، سیاست را در تجربههای پراکنده و گسترده رها کرد. آن مطلقی که پیش از آزمون واقعیت، خویش را ثابت کرده بود، به واقعیت این اجازه را میداد که هر طور که میخواهد باشد. دست کوتاه اساس مطلق از واقعیت ناپایدار، واقعیت را بیش از پیش متکثر و متغیر مینمود. آنچه قرار بود جمع کند، با مصادره واقعیت و بنابراین نادیده گرفتناش، پراکنده میساخت. پرسش فلسفی که از ناپایداری سیاست آغاز کرده بود، در کیفیت پیگیری خود، نه تنها ضرورت خویش را منتفی نمود بلکه از این سر، مجالی را برای شکلگیری رویکردهای متعدد کاربردی و واقعگرا فراهم ساخت. به عبارت دیگر، این فروافتادن پرسش فلسفی بود که راه را برای مطالعات نهادی و تجربی، با همه تفاوتی که دارند، باز کرد. دیگر آنچه مهم بود پرسش از سرشت اجتماع سیاسی و کشف این شگفتی در این جهان ناپایدار نبود، مسئله تماماً این بود که چگونه میتوان این اجتماعی که هست را اداره کرد. اجتماع سیاسی نیز یا چیزی بود مربوط به فرمهایی که آن را ظاهر ساختهاند، یا مجموعه مسائلی که در سازوکاری مقبول پیگیری میشوند. در حالت اول که تعریف نهادی از اجتماع سیاسی باشد نهایتاً موضوع کانونی کارآمدی است و در حالت دوم که نگاه لیبرالی به اجتماع سیاسی باشد نهایتاً موضوع کانونی رضایت است. البته نباید گمان کرد که این رویکردها، علیرغم ادعایی که داشتند، میتوانستند راهی به واقعیت سیاست پیدا کنند؛ سرانجامِ این رویکردها به ناگزیر چیزی جز فرو رفتن در یک فرمگرایی تمام عیار نبود. آنها مدعی واقعیت تجربی بودند اما از آنجا که نمیتوانستند جستجویی در جوهره این واقعیت داشته باشند و آستانهای را برای روبرو شدن با آن بیابند، پراکندگی و سرگردانی دادهها را با فرمی پیشینی جبران میکردند. به عبارت سادهتر، وقتی هر چیزی بتواند واقعیت باشد دیگر نمیتوان به درستی واقعیت را تشخیص داد. واقعیت پراکنده و انبوه، واقعیتی ضعیف است که در هر فرمی جای خواهد گرفت و به هر معنایی تن خواهد داد. در این فرایند رفته رفته موضوعیت موضوعات از دست میرود و مناقشات به مناقشه میان فرمها فروکاسته میشود. هیچ داده تجربی و آماری اینجا امکان به آزمون کشیدن فرمها را نخواهد داشت و نمیتواند صدق و کذبشان را تشخیص دهد. در نتیجه و پس از رویاروییهای گسترده و اثبات بیحاصلی تشخیص واقعیت، کار به گفتگو و تفاهم و توافق میان فرمها خواهد کشید. یعنی این ما هستیم که باید در گفتگویی وضعیت واقعیت را روشن کنیم. تکنیکهایی پیچیده در دستورکار قرار میگیرد تا امکان توافق به دست آید. حاصل این روند همان چیزی است که در روزهای آغاز فلسفه خود را در چهره سوفسطایی نشان میداد. برای سوفسطایی، که اینک با نمونههای تازه و فراگیرش در اطرافمان مواجهیم، موضوع، موضوعیت ندارد؛ او در هنگام گفتگو تنها به گفتهها نظر دارد و هیچ برایش مهم نیست که این گفته دربارۀ چه موضوعی است و آیا قرار است گامی در روشنایی بخشیدن و یافت موضوع برداشته شود. نهایت کار این رویکردها به فرمگرایی میرسد و برخلاف ادعا نمیتوانند واقعیت را همچون امر تازه که به فرمهای پیشینی زورآور شود شناسایی کنند.
پرسش مهم این است که چگونه میتوان در سیاست، ناپایداری را نگه داشت و به سرشت اجتماع سیاسی اندیشید؟ نگه داشتنِ ناپایداری سیاست، امکانی برای حفظ موضوعیت موضوع در سیاست است؛ آنجاکه نه موضوع را به بنیادی معلوم حوالت میدهد و نه آن را همچون اطلاعات گسترده طبقهبندی میکند. بلکه در پی موضوعیت موضوعات میرود و هر آینه منتظر است تا از زهدان ناپایداریِ سیاست فرزندی متولد شود. فرزندی که همچون آستانهای برای همه واقعیت است و از جانب او میتوان به تازگی جهان، که چشمها را خیره به خود نگه دارد و نابسندگیِ هر داشتۀ پیشینی را عیان کند، دست یافت. کسی که این گام را فروگذارد، یعنی نه از موضوعیت موضوعات بپرسد (و موضوعات جهان را تجربهگرایانه و کاربردگرایانه، ضعیف بخواهد) یا متوجه نباشد که موضوعیت در ناپایداری یافته خواهد شد (و در پی علم کردن بنیاد و فرمی باشد) سیاست و فلسفه را باهم ناموجه خواهد کرد. او نه میتواند جستجوگر اساس باشد و نه میتواند به تجربۀ تازهای از جهان موفق شود. پرسش فلسفی اگر در پی اساس است راهی جز یافتن آن در انضمامیت ندارد و سیاست اگر قرار است به اجتماع سیاسی انسان بیندیشد، ناگزیر از درک انضمامی سرشت آن است. آنچه اینجا به نحو شگفتانگیزی خود را نشان میدهد، وضع نقیضهگونی است که فلسفه و سیاست را به هم میرساند؛ یعنی پیگیری اساس در وضع ناپایدار سیاست. در این وضع نقیضهگون نه امر ناپایدار همچون تجربهی پراکنده است و نه اساس چیزی در بن مطلق امور. اینجا ما با امر انضمامی روبرو خواهیم بود که به ضرورت، وضع حدی نسبت به واقعیت دارد و در مرز گستردگی و پراکندگی آن میایستد و آستانهای را برای تجربه کردن به دست میدهد. پرسش فلسفه و پژوهش سیاست تنها در این موقعیت حدی راه تحقیق خود را باز خواهند کرد. یعنی وقتی شجاعت آن را داشته باشند تا اساس یک اجتماع سیاسی را در انضمامیت آن دریابند.