اطلاعیه
جلسه چهارم / بند پنجم
The present peace affords an opportunity to consider the inner causes, or spirit, of these results, which are merely the external and necessary appearances of this spirit. Besides, this consideration is in itself worthy of anyone who does not simply surrender to current happenings but recognises the event and its necessity. By such recognition, he distinguishes himself from those who see only arbitrariness and chance through the eyes of their own vanity, and thereby convince themselves that they would have exercised wiser and more effective control over all that happened. For most people, such recognition is of importance only because they [can derive enjoyment from] it and from the intelligent judgements on individual things which it makes possible, not in order that they may learn by experience how to act better on a future occasion. For there are very few people who can act in these great events in such a way as to direct their course, whereas the others must serve the events with understanding and insight into their necessity. But those who learn from the experience of mistakes which are an expression of inner weakness and imprudence are not so much those who have made the mistakes: on the contrary, they are merely confirmed in their habit of making them. It is others who take note of [kennenlernen] them and are enabled by this insight to profit accordingly; and if they are at all capable of doing so, and if their external circumstances make this possible, they are in possession of an insight which may well be lacking in the thought of a private individual.
«صلحِ کنونی فرصتی فراهم آورده تا عللِ درونی، یا روحِ این نتایج، که صرفاً ظهورهای بیرونی و ضروریِ این روح هستند را وارسی کنیم. به علاوه، این وارسی به خودیِ خود شایستۀ هر کسی است که صرفاً تسلیمِ اتّفاقاتِ جاری نشود، بلکه رخداد و ضرورتِ آن‌ها را بازشناسد. با چنین شناختی، او خود را از کسانی متمایز می‌کند که از دریچۀ چشمانِ نخوت‌آلودۀ خود فقط خودکامگی و شانس را می‌بینند، و از این طریق خود را متقاعد می‌کنند که اگر آن‌ها بودند، کنترلِ عاقلانه‌تر و مؤثرتری بر همۀ آنچه اتفاق افتاده اِعمال می‌کردند. از نظر اکثرِ مردم تنها علّتِ مهم بودنِ چنین شناختی (= شناختِ رخداد و ضرورتِ امور) این است که آن‌ها [می‌توانند از] این شناخت و از داوری‌های هوشمندانه‌ای که این شناخت دربارۀ امور منفرد ممکن می‌سازدشان [لذت ببرند]، نه اینکه بخواهند به اتکای این تجربه بیاموزند که در موقعیت‌های آتی چگونه بهتر عمل کنند. زیرا [چنین می‌اندیشند که:] «بسیار اندک‌شمار هستند کسانی که بتوانند در این رخدادهای بزرگ به گونه‌ای عمل کنند که سیرِ امورِ آن رخدادها را هدایت نمایند، و دیگران باید [صرفاً] با فهم و بصیرت نسبت به ضرورتِ رخدادها، به آن رخدادها خدمت کنند. اما [از آنجا که] تعدادِ کسانی که از تجربۀ اشتباهاتی که بیانگرِ ضعف و بی‌تدبیریِ درونی است درس می‌گیرند، به اندازۀ مرتکبانِ آن اشتباهات نیست، این مرتکبان صرفاً به عادتِ خود برای ارتکابِ این اشتباهات خو گرفته‌اند. افرادی دیگر هستند که متوجّه و متذکّرِ [kennenlernen] عللِ آن اشتباهات شده و از آن‌ها درس می‌آموزند و با این بینش، قادر به کسبِ سود می‌شوند؛ اگر افرادی اساساً قادر به انجام این کار (= تذکّر یافتن نسبت به عللِ اشتباهات) باشند، و اگر شرایط بیرونیِ آن‌ها این امکان را برایشان فراهم کند، آنگاه دارای بینشی خواهند بود که قطعاً تفکر یک فردِ خصوصی فاقدِ آن است.»
تنظیم: فاطمه حقیقت‌طلب
حسین شمس
واقعیت تنها در ضرورتِ آن فهم می‌شود

مرور جلسه گذشته
گفتیم که برای هگل، سلامت بنیۀ دولت در کشاکش جنگ آشکار می‌شود. آرامشِ ناشی از صلح، همان «وضعیت تمتع و فعالیت در انزوا» است که در آن، حکومت، یک «پدرسالاریِ حکیم» است که بر داشته‌ها و سنت‌ها تکیه دارد و هرکس در آن، به کار خود مشغول و به‌ظاهر آزاد است؛ در حالی که این آزادی، بخردانه نیست و در نسبت با کل قرار ندارد. در این وضعیت که همه‌چیز به‌صورت طبیعی و بر طبق روالِ خود کار می‌کند، کشاکشی اساسی و تمنّایی وجود ندارد تا انسان‌ها را برای تشکیل یک جمع حقیقی گرد هم آورد؛ در حالی که نزد هگل، تاریخیت در نحوی کشاکش اساسی ممکن می‌شود و یک کشور برای حفظ ملت خود، باید آن را حفظ کند.
گفته شد که منظور از جنگ نیز زدوخورد نیست. زمانی از جنگ صحبت می‌کنیم که در کشاکش این جنگ، امکانی برای ظهور جوهرۀ چیزها فراهم شود. برای هگل، جنگ لحظه‌ای است که انسان با واقعیت و با تاریخیت و اکنونیت تماس پیدا می‌کند؛ لحظه‌ای که معنای باهم‌بودن و جامعه را روشن می‌سازد.
مردمی که دولت ندارند، تاریخ ندارند
قبل از شروع بحث جدید، بهتر است نکته‌ای را مطرح کنیم. تاکنون توضیح دادیم که هگل در حال طی‌کردن مسیری است که گام اول آن، با جملۀ رادیکالِ «آلمان دیگر یک دولت نیست» برداشته می‌شود. تصور عادی این است که ابتدا کشوری وجود دارد و مردمی هستند که برای کشور خود، دولتی را برمی‌گزیند؛ اما هگل موجودیت کشور آلمان را به وجودِ «دولتِ» آلمان وابسته می‌کند. برای درک بهتر این موضوع، به این فکر کنید که هگل می‌توانست به جای این جمله بگوید: آلمان دیگر یک «کشور» نیست. ولی او بر دولت‌نبودن آلمان تأکید می‌کند تا بگوید آنگاه که شما یک «دولت» نباشید، به‌سادگی نمی‌توان بر شما نام یک کشور نهاد. هگل این بحث را ادامه می‌دهد؛ تا آنجا که می‌نویسد، جمع یا ملتی که دولت ندارد، تاریخ ندارد. به عبارت دیگر، ملتی که دولت ندارد، هنوز وحدتی ندارد که همچون شخصیتی در تاریخ قابل پیگیری باشد. اقوام مختلف ایرانی مانند کردها، ترک‌ها و گیلک‌ها، هرکدام ذیل دولت ایران، واجد تاریخ هستند و اگر در پی نشانی از فرهنگ و زبان خویش‌اند، آن را تنها ذیل واحدی به نام دولت ایران، به‌دست خواهند آورد. هیچ کشوری نمی‌تواند صرفاً بر مبنای یک مؤلفه طبیعی، همچون نژاد، از موجودیت واحد تاریخی برخوردار باشد.
این تصور که بتوان بدون دولت و بیرون از آن، از موجودیتی برخوردار بود، برای هگل ناممکن است. روایت تاریخ تنها در جایی ممکن است که دولتی وجود داشته باشد. دولت در اینجا نشانِ تلاشِ انسان برای حصول کلیت و وحدتی در پراکندگی جهان است؛ آن وحدتی که همواره مازادی بر مؤلفه‌های طبیعی دارد. بدون دولت، انسان و جمعیت انسانی در مؤلفه‌های طبیعی خود فرومی‌رود؛ مؤلفه‌هایی همچون خون و نژاد، عقاید باستانی، آیین‌ها و رسوم سنتی. در این صورت حتی دین هم می‌تواند شکل طبیعی پیدا کند. این مؤلفه‌ها و عناصر طبیعی، اساساً در تاریخ قابل اشاره نیستند؛ چون مابه‌ازائی تحت یک موجودیت واحد ندارند که بتوان به آن اشاره نمود.
آنجا که انسان از وضع طبیعی خود فاصله می‌گیرد، امکان جمعیت پیدا می‌شود. شکل تعیّن‌یافته و نمود جمعیتِ انسانی دولت است و اگر دولت از آن گرفته شود، همه‌چیز به سمت طبیعی‌بودن می‌غلتد. برای مثال، اگر دولتی وجود نداشته نباشد، چگونه می‌توان به همه افرادی که در کشور خودمان زندگی می‌کنند، نامی واحد داد؟ یکی می‌گوید من لُرم، یکی می‌گوید من کُردم، یکی می‌گوید من گیلکی‌ام و... . حتی ممکن است یکی بگوید من تُرکِ اردبیلم و دیگری بگوید من تُرک تبریزم و این پراکندگی همین‌گونه بیشتر و بیشتر شود. این روند که مبتنی بر یک سری ویژگی‌های طبیعی و پیشینی است، هر چقدر که با منطق درونی خود تفصیل پیدا کند، به دولتی نمی‌رسد و در نتیجه، به موجودیت واحدی در واقعیت منجر نمی‌شود. با تفصیل مؤلفه‌های طبیعی و کثرتی که به‌ضرورت از پی آن می‌آید، هیچ امر انسانی نمی‌ماند که قادر باشد تمام این جمعیت‌ها را حول خود گرد آورد و مهیای نامی واحد کند. از همین رو است که باید به بصیرتی که در پسِ نظریۀ قرارداد اجتماعی است، توجه نمود. این نظریه تصریح دارد بر غیرطبیعی‌بودن تشکیل دولت. در لویاتان می‌خوانیم که دولت مصنوع انسان است.[1]  شما در دولت یک مابه‌ازائی را خلق می‌کنید که انسان‌بودن شما در آن قابل شناسایی خواهد بود. ماهیت این مابه‌ازاء، ایجاد فاصله میان خود و عناصر طبیعی است؛ اراده‌ای است برای داشتن یک جمع که در غیر این صورت، دولت رخ نمی‌دهد.
وبر نیز توضیح می‌دهد که چگونه جامعه نمی‌تواند بر اساس عناصر طبیعی ساخته شود. در نگاه وبر، جامعه همواره بر اساس یک «رسالت مقدر» ساخته می‌شود.[2]  بدون این «رسالت مقدر» و به‌صرف ویژگی‌های طبیعی، چگونه می‌توانیم جمعی را تشکیل دهیم؟ البته ممکن است روابطی را بر اساس داشته‌هایمان برقرار کنیم، اما این همکاری‌ها و بده‌بستان‌ها، موجودیت واحدی به نام جامعه نمی‌آفریند.
تکیه بر داشته‌ها، به تفصیلِ بی‌سرانجام می‌انجامد

ما صرفاً بر اساس داشته‌ها نمی‌توانیم یک جمع حقیقی تشکیل دهیم؛ بلکه همواره باید ناداشته‌ای وجود داشته باشد که ما با حرکت به سمت آن، بتوانیم جمعی را بسازیم. این ناداشته‌ که افراد در تمنای آن اشتراک دارند، نقطۀ ضرورت و وحدتی است که افراد بر سر آن، گرد هم می‌آیند. ما از سرِ تمنّای آن ناداشته به وحدت می‌رسیم.

نظمی که بر اساس داشته‌ها شکل می‌گیرد، حاصل فعالیت و همکاری برای رفع نیازهای فردیِ افراد است. چرا «تمتع و فعالیت در انزوا» سبب شکل‌گیری جامعه نمی‌شود؟ آن زمان که افراد و گروه‌های یک جمع، تنها برای رفع نیازهایشان به‌سمت روابط متقابل و چه‌بسا ایجاد نهادها و قواعد حرکت کنند، هنوز به تشکیل یک جامعه نزدیک نشده‌اند. آن‌ها هنوز به کلیتی نرسیده‌اند که ایشان را محدود و معین کند؛ بلکه از سرِ نیازهای بالفعلشان، خود دست به طراحی و ایجاد مجموعه‌ای سودمند زده‌اند.
تکیه بر داشته‌ها و مؤلفه‌های طبیعی، به تفصیلِ بی‌سرانجام می‌انجامد و این تفصیل و پراکندگی، ما را از درک واقعیت باز می‌دارد. امر طبیعی سرنوشتش تفصیل است؛ مرز واقعی ندارد؛ وحدت و شیئیت ندارد. در این صورت چگونه می‌توان آن را متعین کرد؟ وحدتِ یک چیز، همواره حکمی است درباره آن چیز و این حکم، پیوسته در فاصله‌ای از مؤلفه‌های طبیعی آن ممکن خواهد شد. یک مؤلفۀ طبیعی، خارج از این حکم نمی‌تواند موجودیت خود را نگه دارد و پیوسته در خود ساقط می‌شود؛ یعنی همان‌گونه که ذات یک مؤلفۀ طبیعی، تفصیل است و رو به سوی پراکندگی دارد، پیوسته این تفصیل هر مؤلفه‌ای را در خود تخریب می‌کند. هر نژاد، خود می‌تواند به نژادها تقسیم شود و هر قومیت می‌تواند انواع گسترده‌ای داشته باشد. این تفصیل را که ذات هر مؤلفۀ طبیعی در جهان است، نمی‌توان متوقف کرد؛ تا آنجا که حکمی بر آن بار شود و موجودیتش را به‌نحو پایدار متعین کند.
هگل با جملۀ «آلمان دیگر یک دولت نیست»، تلاش می‌کند تا نشان دهد آن‌چه امکان موجودیت کشور آلمان است، در دولت خود را می‌یابد. فارغ از دولت، امکان تشکیل جامعه وجود ندارد. اثرات این بحث را می‌توان در حقوق بهتر دنبال کرد؛ چراکه قانون همواره در پیوند با دولتمندی ممکن می‌شود. چگونه می‌توان در امر طبیعی و پراکنده قانون داشت؟ در دولت است که واقعیتِ یک کشور قابل تشخیص است.
واقعیت تنها در ضرورتِ آن فهم می‌شود
در این بخش از متن، هگل می‌گوید تنها اگر ضرورتی که در این جنگ بوده، تشخیص داده شود، این رخداد به درستی فهمیده می‌شود؛ چراکه واقعیت تنها در ضرورت آن قابل تشخیص است. کسی که تحلیل ضرورت را کنار می‌گذارد، تحلیلش دو صفت دارد: نخست اینکه نخوت‌آلود است و دوم اینکه تصادفی است. برای مثال افرادی می‌گویند اگر فلان‌شخص فرمانده بود، ما جنگ را می‌بردیم؛ یا اگر در فلان‌ساعت حمله می‌کردیم، پیروزی از آن ما بود و «از این طریق خود را متقاعد می‌کنند که اگر آن‌ها بودند، کنترل عاقلانه‌تر و مؤثرتری بر همۀ آنچه اتفاق افتاده، اعمال می‌کردند.»
هگل می‌گوید در فقدانِ ضرورت، شما بر اساس دیدگاهی که خودتان می‌سازید، شروع به تحلیل می‌کنید؛ در حالی که «آلمان دیگر یک دولت نیست» ربطی به خواستِ من ندارد، بلکه برخاسته از درکی عقلانی و ضروری از چگونگیِ بودنِ ملت‌ها است که من آن را می‌شنوم و درمی‌یابم. ضرورت، امری است که انسان در مواجهه با آن قرار می‌گیرد و سخنش را با آن تنظیم می‌کند. ما در پرسش از ضرورت، می‌شنویم و می‌بینیم. ضرورت نسبتی با نظر من و تو و دیگری ندارد. هگل اجازه نمی‌دهد شکست آلمان از فرانسه، همچون یک ماجرای تصادفی قلمداد شود که می‌توانست با ذکاوت و فراستِ موضعیِ ما به اشکال دیگری پایان یابد؛ بلکه نشان می‌دهد این شکست بالضروره رخ داده است. تحلیل غیرضروری و بنابراین نخوت‌آلود از امور، اجازه نمی‌دهد این ضرورت را بفهمیم. همواره می‌توان به تحلیل، مؤلفه‌ای را اضافه یا از آن کم کرد و در نتیجه، یک حادثه را تصادفی و شانسی دید. هگل چنین تحلیلی را نخوت‌آلود می‌داند؛ چراکه من به خود اجازه می‌دهم که بدون توجه به ضرورت، از سرِ تحلیل خلاقانۀ فردی، واقعه‌ای که رخ داده است را صورت‌بندی کنم. از نظر هگل، این تحمیلِ گمان‌های من بر عقلانیتِ اتفاق است که هم چیزی از نخوت در آن است و هم به‌ناگزیر تحلیل سیاسی را تصادفی می‌کند. گویا هر ذهنی که خلاق‌تر باشد، می‌تواند فهم بهتر و جذاب‌تری ارائه کند. هگل اما تحلیل یک ‌واقعه را تنها در صورتی ممکن می‌داند که ما بتوانیم خود را در موقعیت درک ضرورتی که در آن آشکار شده است، قرار دهیم و تمام بصیرت ما در شنیدن آن ضرورت است. تحلیل از روی خودبینی، تا ابد اجازه نمی‌دهد که بفهمیم آلمان دیگر دولت نیست. 
هگل در ادامه‌ می‌نویسد: «از نظر اکثر مردم تنها علت مهم‌بودن چنین شناختی (شناخت رخداد) این است که آن‌ها می‌توانند از این شناخت و از داوری‌های هوشمندانه‌ای که این شناخت دربارۀ امور منفرد ممکن می‌سازدشان، [لذت ببرند]، نه اینکه بخواهند به اتکای این تجربه بیاموزند که در موقعیت‌های آتی چگونه بهتر عمل کنند.» منظور از «امور منفرد» چیست؟ امر فردی با پراکندگی نسبت دارد و ضرورت با کلیت. منظور هگل در اینجا این است که شکست آلمان از فرانسه، برای مردم یک امر منفرد است؛ یعنی فقط به همین یک اتفاق نگاه می‌کنند و آن را با تحلیل‌ها و نظراتِ مختلفِ کارشناسی توجیه می‌کنند و نهایتاً هم آن را تصادفی می‌بینند که می‌توانست با اندکی هوشیاری به‌نحو دیگری پایان پذیرد. مثلاً عده‌ای می‌گویند چون فلان‌فرماندۀ ما نتوانست در جنگ شرکت کند، سپاه ما شکست خورد؛ یا چون روز درگیری باران بارید و سربازان ما برای آن آماده نبودند، شکست خوردیم. در حالی که برای کسی که از سرِ ضرورت به تاریخ می‌نگرد، این رخداد نمی‌تواند یک امر منفرد باشد؛ بلکه حاکی از عقلانیتی است که وجودش در اینجا و اکنون را ضروری کرده است.
اگر این پدیده را منفرد ببینیم، نه‌تنها از تحلیل ضروری آن بازمی‌مانیم، بلکه فهم آینده را نیز از دست داده و «موقعیت آتی» خود و آن رخداد را درک نمی‌کنیم؛ چراکه این تحلیل چیزی به ما نمی‌آموزد. ظاهر هوشمندانه‌ای دارد، ولی همیشه پس‌نگر است. البته همان‌طور که هگل اشاره می‌کند، اکثر مردم از این نوع تحلیل خوششان می‌آید، چون سهل‌الوصول بوده و برایشان لذت‌بخش است. در حالی که تنها کسی می‌تواند موقعیت‌های آتی را بفهمد که درکی ضروری‌ از همین موقعیتِ پیش‌آمده داشته باشد.[3]

Footnotes

  1. ^ «آن لویاتان عظیمی که کشور یا دولت خوانده می‌شود، به کمک فن و صناعت ساخته شده است و صرفاً انسانی مصنوعی است که از انسان طبیعی عظیم‌تر و نیرومندتر است.» (هابز، لویاتان، ترجمۀ حسین بشیریه، تهران: نشر نی، 1391، ص 71)
  2. ^ وبر، دین، قدرت، جامعه، ترجمۀ احمد تدین، تهران: هرمس، 1382، ص 202
  3. ^ کینز در مسئلۀ رکود امریکا، نهاد دولت را هدف قرار داد و گفت باید نهاد دولت و نظام اقتصاد متحول شود. او علت رکود را مسائلی مانند وام‌دادن زیاد یا دلایلی از این دست ندانست و به نوعی درک دولت در اقتصاد کلاسیک را به چالش کشید. مسئله، نحوۀ نگریستن به رخداد است. در واقعیت، همواره اجزاء و مؤلفه‌هایی در حال عمل‌کردن هستند و باید به آن‌ها توجه داشت؛ اما نباید فقط به مؤلفه‌ها نگاه کرد. کینز اقتصاددانی است که فلسفه می‌داند و نظریه‌ای در مورد دولت دارد. او کسی بود که به موقعیت شکل‌گیری آن مؤلفه‌ها توجه کرد و تنها چنین فردی می‌توانست ملتفتِ ضرورت موجود در صحنه شود.
دیدگاه شما
ارسـال دیدگـاه



پرسش فلسفی اگر در پی اساس است، راهی جز یافتن آن در انضمامیت ندارد و سیاست اگر قرار است به اجتماعِ سیاسیِ انسان بیندیشد، ناگزیر از درک انضمامی سرشت آن است. آنچه اینجا به‌نحو شگفت‌انگیزی خود را نشان می‌دهد، وضع نقیضه‌گونی است که فلسفه و سیاست را به هم می‌رساند؛ یعنی پیگیریِ اساس در وضع ناپایدار سیاست. در این وضعِ نقیضه‌گون، نه امر ناپایدار همچون تجربۀ پراکنده است و نه اساس چیزی در بنِ مطلق امور.